۸.۲.۸۶

امروز

دریا سپید،
افق سپید؛
بادبان کشیده قایقی تا دور
آرام میان مهی سپید.

۷.۲.۸۶

بی تو

عزلتی می طلبم،
و پیاله ای لبالب و گلگون
تا ساعتی ترا و دنیای ترا فراموش کنم.
سراغم را از جرعه های به خاک ریخته مگیر.

مملکت ما

ما مملکت جالبی داریم که بسیار اهل مبارزه است. با بد حجابی مبارزه می شود. با آمریکا و اسراییل و استکبار جهانی مبارزه می شود. با ایادی دشمن در داخل مبارزه می شود. با سوسیالیسم و امپریالیسم و اومانیسم و همه ایسمهای دیگر هم. نصف مردم دنیا در فسق و فجورند و باید ارشاد شوند یا مورد مبارزه (!!) قرار بگیرند نصف دیگر هم ملتهای گدا گشنه ای که باید نان نداشته مردممان را به زور به خوردشان بدهیم. داخل هم که با روشنفکرها مبارزه می شود، با معلمین مبارزه می شود، با کارگران، با زنان، با جوانان، با اقلیتهای مذهبی، با دانشجویان، با فرهنگ ( آنچه از فرهنگ مانده!)، با تاریخ، با در و دیوار و ساختمان هم حتی... این وسط داخل نشینان یا غم نان دارند یا دنبال لباس برای پارتی فردا شبند و من و تو خارج نشین هم یا دم از اقتدار از دست رفته تاریخی می زنیم (که راست و دروغش به گردن تاریخ نویسان نادرستمان) یا دست به دندان می گزیم و سر به حسرت تکان. یکی می گفت این ملت تاریخی سالهاست گلیمش را خوب و بد از آب کشیده و جان به در برده.
بی طرف اما نگاه کنیم این گربه تاریخی آنقدر موهایش را در هر مهلکه ای جا گذاشته که دیگر مدتهاست لخت و عور می گردد و برای فرار از تنگناها مارمولکوار کارش به دم رها کردن کشیده. چقدر دیگر از این خاک (یا گوشت و پوست مردمش) جای معامله دارد نمی دانیم.

۲۶.۱.۸۶

سایه ام جایی میان راه جا مانده.

گاهی اینقدر گرفتاری که فراموش می کنی کجا هستی و چه می کنی. لازم نیست حتما مشغول کاری با بازده باشی که خودت را در ازدحام زندگی گم کنی. همین دلشورههای معمولی و هر روزه یا انتظار کشیدن برای چیزی هم می تواند چنان مشغولت کند که خودت را میان راه جای بگذاری. این روزها زمان آنقدر تند و کند گذشته و نگذشته و کش آمده و من آنقدر در دلواپسیهایم پیچیده که انگار به سفر رفته بودم و از راه دور بازگشته ام. این میانه اما عادتهای زندگیم گم شده اند و نظم روزهایم فراموشم شده. نظم و عادتی تازه باید ساخت، شاید.

۱۲.۱.۸۶

گرگ

گرگ رام شده دیده اید؟ جانوری که سه چهارمش گرگ باشد و قدش روی چهار پا ایستاده از کمر انسان بلندتر و اگر روی دو پا بایستد همقد آدمیزاد. سرش بزرگ و گوشهایش تیز و یال زرد و کرم پر و پیمانی به دور گردنش، دندانهای نیشش بزرگ و سفید و چشمهایش زرد. سیزده سالش بود، گرگ باران دیده! پشمهایش نرم و رفتارش آرام، وجودش پر ابهت، نگاهش بی حوصله، خسته. زوزه هایش اما چیزی را در دلم لرزاند، حزن، غم، یک گرفتگی گنگ میان سینه، ته گلو، نمی در عمق نگاه و چقدر می خواستمش. نوازشش کردم گرگ رام را، شکارگر دست پرورده و اسیر، حزین.
«ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد...»