۷.۱۱.۹۰

تصور بفرمایید (۳۷)


ده دقیقه پس از شروع کلاس، درست وسط توضیح دادن درس روز متوجه می شوم دو نفر در حال باز کردن در آزمایشگاه اند.
جناب بنده:« می تونم کمکتون کنم؟»
استاد پیری در حال ورود به آزمایشگاه:« این خانوم وایساده بود تا توضیحاتت تموم بشه بیاد تو، من بهش گفتم بیا تو، اشکال نداره!»
جناب بنده رو به خانم مورد بحث:«بله؟!»
خانم مورد بحث از خجالت ارغوانی شده:«می خواستم این وسایل آزمایشگاه رو که قرض کرده بودم بذارم سر جاشون ولی قرار بود صبر کنم تا توضیحاتت تموم بشه بعد بیام تو.»
جناب بنده رو به خانم مورد بحث:«بفرمایین تو!» و در همان حال در تلاشم که جلوی ورود استاد پیر به آزمایشگاه را بگیرم!
دانشجویان کلاس در تمام مدت با دهان باز و چشمان گرد در حال تماشایند!


(لازم به توضیح که: جناب استاد متعلق به دانشکدهٔ دیگری هستند و جناب بنده نه دانشکده شان را می دانم و نه اسم ایشان را و نه رشتهٔ مورد تدریسشان را. خانم مورد بحث از طرف دیگر از دانشجویان فارغ التحصیل دانشکده و گروه خودمان بودند، البته!)

۴.۱۱.۹۰

تصور بفرمایید (۳۶)


جناب بنده:« چهار ساعته از خوشی دارم با دُمم گردو می شکنم!»
مادر عزیز:« آفرین عزیزم! ولی لطفاً خیلی محکم نشکن، ممکنه دُمت درد بگیره!»

۱.۱۱.۹۰

تصور بفرمایید (۳۵)


در آزمایشگاه، دانشجوی عزیز:«میشه لطفاً اون محلول رنگی رو به لوله آزمایش من اضافه کنید؟»
جناب بنده (شدیداً ذوقمرگ شده از اوج ادب این دانشجو):« البته....هومممم... حالا اگه من می گفتم نه، نمیشه؛ چیکار می کردی؟»
دانشجوی عزیز:« درخواست می کردیم یه استاد دیگه بذارن واسه این آزمایشگاه!» (با یک لبخند شرورِگوش تا گوش)
جناب بنده:«هاه؟!!!»