۷.۱۰.۹۴

تصور بفرمایید (۵۷)


تصور بفرمایید متوجه شده اید هر روز همان ده ثانیه ای که منتظر صفر شدن ترازو و وزن کردن خودتان هستید شروع به نرمش می کنید. انگار آن دوتا حرکت انعطافی و قیچی زدن قرار است درجا چهار کیلو از وزنتان کم کند!

۲۹.۹.۹۴

"...چشم نرگست..."


در گلفروشی دسته دسته لاله دیده ام، لاله های سپید و لاله های سرخ. مانده ام در این روزهای آخر آذر ماه چه وقت لاله است. اکنون را باید از دسته های باریک نرگسهای ایرانی پر کرد. با آن چهره های نجیب و شرمگینشان... و آن رایحهٔ دل انگیز که قدمهایت و خانه ات و شب و روزهای زمستانیت را از ظرافت و زیبایی پر می کند.
... ناگهان چقدر دلم هوای آن گلفروشی کوچک و محبوبم را کرد که کوچکترین  دسته های نرگس  را هم چه هنرمندانه می آراست.
 

۲۷.۹.۹۴

۲۵.۹.۹۴

تصور بفرمایید(۵۶)


یک روز که در حال خندیدن هستی ناگهان متوجه شوی سالها بوده که اینطور به دور از دلگیری و بی دغدغه نخندیده ای. در آن لحظه قدر این هدیهٔ شادمانی و شور زندگی را در خواهی یافت.

۲۶.۸.۹۴

مزمن


نکتهٔ عجیب در مورد یک درد یا بیماری مزمن این است که شما چنان به آن عادت می کنید که بی درد و سالم بودن کاملاً از خاطرتان می رود. حتی پس از درمان٬ بازگشت به حال طبیعی طول می کشد. یک هفته دو هفته یک ماه...آنوقت ناگهان یک روز چشم باز می کنید و حس می کنید چقدر زندگی زیباست٬ وقتی تنها چیزی که تغییر کرده فقدان درد است.

۹.۷.۹۴

«مهرگان نو»*


مهر که می شود حس می کنم از نو زنده شده ام. برعکس واقعیت متولد شدن در این ماه٬ حس می کنم جوان شده ام٬ پراز شور زندگی؛ حتی در اوج افسردگی. هوا که خنک می شود شادی زنده بودن به من باز می گردد. بهار من همیشه اول پاییز است. دوست دارم این بهار را جشن بگیرم٬ چه با پخت آش رشته و کیک  کدو٬ چه با روشن کردن شمع و گذاشتن گلهای  نارنجی  و زرشکی در گلدان و چه با  پوشیدن تمام  رنگهای پاییزی... زیتونی٬ کاجی٬ آتشین٬ زرد٬ آلویی٬ زرشکی٬ آلبالویی...
دنیایم که رنگین باشد اعصابم آرام می گیرد٬  نگاهم روشن و مثبت می شود ٬ دلم شاد. آنوقت حس می کنم وقت حرکت است٬ زمان تجربه کردن٬ یاد گرفتن٬ زنده بودن٬ خود را در کار وآموزشی تازه گم کردن.آنوقت به یاد می آورم پاییز وقت عاشق شدن است٬ وقت پر دادن به احساس... 

«...
در دل هر نگاه٬ هر آواز٬
توی هر بوسه٬ روی هر لبخند٬
بسراییم:
مهرگان خوش باد.»* 


*شعر: «مهرگان نو» از هوشنگ ابتهاج

۶.۷.۹۴

تصور بفرمایید(۵۵)


تصور بفرمایید به دلایل شخصی مدتیست دیگر به  Facebook وصل نمی شوید اما هنوز تبریک تولد دوستان را از طریق پیامهایش (Messanger) می فرستید. تصور بفرمایید در این ۶-۵ ماه گذشته از بین بیش از سی نفری که تولدشان را تبریک گفته اید تنها شش نفر٭ به پیغامتان پاسخ داده و تشکر کرده اند. بقیه ظاهرا دلیلی برای حفظ ظاهر ندیده اند چون  پیام خصوصی بوده و نه در ملاعام و بر روی دیوارشان.
بسیار خرسندیم که این رسانه عزیز برایمان تبدیل به کلاس آدم شناسی شده است و اسباب سرگرمی و شعف احوالمان. 


* از آن شش نفر هم چهارتایشان فامیل بوده اند.

۲۷.۶.۹۴

خانه


خانه برای من هم معنای آرامش است. می شود سالها جایی زندگی کنم و هنوز خانه نباشد و شاید یک ماندن یکی دو روزه در شهری٬ در اتاق کوچک هتلی٬ نه تنها آن اتاق که تمام شهر را خانه ام کند.
خانه ام اما٬ همان چهار دیوار تعریف شده که محل سکونت است وآدرس روی بسته های پستی٬ تنها زمانی احساس خانه بودن
می دهد که شعله شمعی هست و شاخه گلی در میان  گلدان...توده ای کتاب و مجله کنار تخت خواب  و گربه ای خوابیده دم  دست برای نوازش  ...
و اگر  روزگار مددی کند آسمانی ابری در آنسوی پنجره.  

۱۸.۶.۹۴

گاهی‌ تو


گاهی‌ یک لحظه کافیست، یک تصویر، یک  کلمه،  یک حس، یک غروب خیره شدن به چهرهٔ احساس۰۰۰  یک سطر ناتمام گمشده جایی میان روزهای بودنت۰۰۰

۱۶.۶.۹۴

سکوت


مهمانها که میروند، ظرفها که شسته و به جای خود برمی گردند، نظم که حکمفرما می شود بر تمام خانه و گربه ها دیگر زیر مبل و میز پنهان نشده،  با دمهای برافراشته به عادت روزانهٔ خود بازمی گردند۰۰۰ آنوقت می شود نشست، لیوان چایی به دست گرفت و از  سکوت لذت برد۰

۲۵.۴.۹۴

این روزهای ما


این روزها دلمان از آسمان یک دست آبیِ همیشه آفتابی گرفته. این روزها حالمان مثل خیابانها و باغچه های خاک آلود غمگین و خسته است. چشممان از دیدن رنگهای کمرنگ و چرکمرد و غبار گرفتهٔ کویری پرشده. دلمان، فکرمان، نگاهمان رنگهای شاد و پرانرژی می خواهد. سبز تازهٔ شاداب یا زمردی درخشان، قرمز، اناری، نارنجی، صورتی... مُردیم از دیدن زرد و سبزخاک گرفته... دلمان آلویی و لاجوردی و زنگاری می خواهد. این آسمان بلند و گسترده و بی افق خفه مان می کند از یکنواختی.
و نه، دو ساعت گشتن در گالریهای نقاشی جواب نمی دهد. کافی نیست. درد ما از این مُسکنهای ضعیف خانگی گذشته، علاجش روزها موزه گردیست. جایی که طبقه طبقه تابلو باشد از اساتیدی جاودان. تماشای کارهای تجاری نقاشان گالریها مرکز شهر مثل خوردن یک ساندویچ سوسیس سرپایی کنار خیابان است وقتی دل هوس یک استیک آبدار نیمه خام کرده است.
این روزها دلمان هوای شهری بزرگ کرده با موزه هایی پر و پیمان که سه-چهار روزی فقط از موزه به موزه برود، سر فرصت آرام آرام قدم بزند، مقابل هر تابلویی چند دقیقه بماند، جلو و عقب کند، از هر زاویه ای تماشا... دلمان هوای سکوت مقدس محضر اساتید هنر کرده است... دلمان هوای تاریخ کرده است... جواهری از یک مقبرهٔ مصری، یک قرآن زرنگار قرن هشتم هجری، دیواری از یک ویلای پمپی، مجسمه ای دو هزار سالهٔ یک زیبای چینی...می خواهیم از اینجا از این شهر گستردهٔ بی ریشهٔ یک صد ساله، این وارث غرب وحشی بگریزیم... برویم قدری در فرهنگ و تمدن غوطه ور شویم.

۲۱.۴.۹۴

«... با تو حالا...»


وقتی یک بعد از ظهر گرم دستت بی میل به سمت کتابی می رود که سیزده سال است بازش نکرده ای... وقتی کاغذی را که تمام این سالها سرش از لای کتاب بیرون زده و بارها جابه جایی و سفر میان سه خانه و دو ایالت گوشه هایش را خم و فرسوده کرده؛ عاقبت از میان کتاب بیرون می کشی که به دور بیاندازی... شوک... بهت... خیره می مانی به خط خودت، به سبک چلیپا؛ به سطر شعری که سیزده سال پیش هدیهٔ شاعرش شد برای سالگردی... و حالا تو نسخهٔ اولش را با مرکب سبز در دست می چرخانی... «چرا این نه، چرا با مرکب قرمز دوباره نوشتم؟»
 و بعد لکهٔ کوچکی را بر حاشیهٔ نیمه تذهیب شده می بینی...
«آه، دستم لغزیده بود...»
 و باز به شعر خیره می مانی که هنوز هم بعد این سالها چه دوستش داری و شاعرش را... و آنوقت ناگهان به خاطرت می رسد که از سروده شدن این شعر بیست سال گذشته است... بیست سال که تو دیگر تنها نبوده ای...
و هنوز...

۱۸.۴.۹۴

شب قدر


به قضا و قدر و قسمت باور ندارم. تقدیر را نمی توانم بپذیرم. نمی توانم قبول کنم سرنوشت انسان را دستی بر سنگ می نویسد. من به انتخاب باور دارم، به تلاش، به مسئولیت پذیری. به این باور دارم که تمام انتخابهایم، ترسهایم، تردیدها، تآملها، ریسک کردنها یا محتاطانه عمل کردنها راهم را مشخص می کنند. به هدف رسیدن یا نرسیدنم را استقامت و تلاشم و کیفیتِ کارم تعیین می کند نه چرخش تاسی یا خدایی مهربان یا پروردگار ظالمی. باور دارم همانگونه که مردمانی که از فکر کردن و تصمیمگیری می ترسند به مذهب روی می آورند تا بر اساس قوانین معلوم و ساده ای بی دردسرِ فکر و جستجو زندگی کنند و مشکلاتشان را به پیامبر و پاپ و مرجع تقلید می سپارند؛ انسانهایی که از مسئولیت پذیری و دیدن نتیجهٔ اعمالشان می ترسند به قضا و قدر و شانس و بخت و قسمت معتقد می شوند تا بتوانند کم کاری و کوتاهی و نابیناییشان را به گردن قدرت دیگری بیندازند. چقدر کوچکی و جبونی و بزدلی می خواهد از خود سلب مسئولیت کردن... نه، من به علت و معلول باور دارم و ایستادن و دیدن نتیجهٔ اعمالم چه خوب و چه بد. تنها چیزی که می توانم به قسمت حواله کنم مرگ است که برایش چاره ای نیست هنوز و زمانش معمولاً نامعلوم.
«اگر به حرکت دستی کلاف به انتهایش برسد
پس این تکاپوی خلاقِ بی انتها از بهر چیست؟»*


*مفیستوفلس (ابلیس) ، نمایشنامهٔ فاوست اثر گوته.

۹.۴.۹۴

تصور بفرمایید (۵۴)


تصور بفرمایید شنگول بانو روی قالیچه زیر دریچهٔ کولر دراز به دراز خوابیده، چهار دست و پا و شکم در هوا. جناب همسر برای چرت زدن وارد اتاق شده با دیدنشان می پرسند« پیشی، می شه ازت به عنوان بالش استفاده کنم؟»
 شنگول بانو چشم باز کرده، چرخی زده، نگاهی به ایشان انداخته، می فرمایند:«مررررنووواا!» بلافاصله بلند شده و خرامان خرامان و با کلی قر و کرشمه اتاق را ترک می کنند.
تصور بفرمایید چهرهٔ نازنین همسر و جناب بنده را که به رفتن علیاحضرت گربه خانم خیره مانده ایم!

۵.۴.۹۴

آن لحظه


آن لحظه که از شدّت شوک دنیا جلوی چشمتان سیاه می شود و عرق سرد از شانه و گردنتان سرازیر...آن لحظه که انگار با یک چماق می کوبند به مغزتان... آن لحظه که ناگهان درمی یابید چه اشتباه استرتژیکی کرده اید و چه فرصتی را از دست داده اید از بی توجهی...بله آن لحظه که می فهمید اگر بهتر برنامه ریزی می کردید و همهٔ جوانب را می سنجیدید....بله آن لحظه که می فهمید حالا سه ماه گذشته و فرصت از دست رفته و جای جبران نیست...
آن لحظه همین الان اتفاق افتاد!

۳۱.۳.۹۴

بسیار لازم است!


ثابت شده یک چیزی در گرمای تابستان هست که جناب بنده را مجبور به خواندن تنها دو گونه کتاب می کند: داستانهای تاریخی-کارآگاهی* اتفاق افتاده در انگلستان و ماجراهای خیالپردازانه‌ٔ پر سحر و جادویی** که در قهرمانان آنها همیشه در حال سفر در کوه و جنگل هستند.  چرایش را تحقیق هنوز نشان نداده!

 * Historical Mystery novels

** Epic Fantasy novels

۲۶.۳.۹۴

ارزش حروف


تنها زمانی می شود فهمید چقدر بعضی حروف الفبا موثرند و چه زیاد از آنها در نوشتن استفاده می شود که به دلیلی دکمه‌ٔ مربوطه در کیبورد کار نکند. مشکل من با «میم L» و «نون K» شروع شد و حالا به طرز اسرارآمیزی به «لام G» انتقال یافته.

پی نوشت: تعداد لام ها را در همین دو سه جمله فقط بشمارید کافیست.

۲۱.۳.۹۴

تابستان، آفتاب، عطش (۲)


وقتی یک روز گرم در اتاقت تنها در حال آبپز شدن هستی، ذهنت بازی فراوان دارد. مثلاً یادآوری یک جاده کوهستانی در سایه روشن نیم روز. تصویر سبزی تیره روشنِ درختان به صف مانده دو سوی جاده که در میانه به هم می رسند، سقفی که نقاشی مست تمام رنگهای سبزش را بر آن پاشیده. سیاهی آسفالت که یک در میان کمرنگ و پررنگ وصله شده از بازی آفتاب میان شاخه ها. پیچ پیچ راه هر لحظه نقش دیگری برایت می سازد و تو خیره به قوس کوه و جاده مانده ای که مبادا لحظه ای از این نمایش حیرت انگیز را از دست بدهی. انگار در تونلی هستی ساخته شده از رویا و به سوی مقصدی می روی که نمی دانی چیست یا کجاست، تنها باریکه نوریست دور و نیمه پنهان در قوس جاده.
و حالا امروز، در این تنهایی سفید و بیرنگ و یکنواختِ اینجا و اکنونت، چشم باز یا بسته، تمام کوششت، آرزویت؛ سفر در زمان است تا دوباره نگاهت را، ذهنت را غرق کنی در آن تصویر... در آن لحظهٔ گزران میان خواب و بیداری. شاید دوباره دور شوی، شاید اینبار آن غار منقش پر سایه و نور پایان نیابد.

۱۴.۳.۹۴

این روزهای ما


همیشه در زندگیم از درجا زدن و تلاش کردن ولی راهی به جایی نبردن بیزار بوده ام. ذهن نگرانم همیشه مجبورم کرده برای هر راهی که پیش می گرفتم و هر نقشه ای که می ریختم یک یا دو نقشه و برنامهٔ پشتیبان هم حاضر داشتم که اگر کار پیش نرفت...
این یکی دو ساله اما فقط یک راه پیش رویم می بینم و در آنهم چندان پیشرفتی نیست. هیچ نقشهٔ جایگزین دوم و سومی هم ندارم. کارم شده سر به دیوار کوبیدن و امیدوار بودن که دیوار زودتر از سرم بشکند.
I seriously need a plan B and possibly a plan C. Help!

۱۱.۳.۹۴

تابستان، آفتاب، عطش


وقتی عصر یک روز گرم در اتاق تنها در حال آبپز شدن هستی، ذهنت بازی فراوان دارد. مثلاً یادآوری یک بعدازظهر از چند هفته پیش، که آسمان یک دست سفید و خاکستری‌‌ِ روشن بود و باران یکنواخت می بارید و باد خیس بوی خاک نمناک را به تمام گوشه کناره های اتاق و خانه و ذهن تشنه ات می برد. چه آهنگی بهتر از صدای رگبار روی شیروانی و آواز یکنواخت ناودانها و ایستادن پشت پنجرهٔ تمام قدِ باز تا قطره های وحشی و گریزان باران را بر صورت و دستهایت حس کنی... و شاید نیم لیوانی شراب سرخ، مزمزه کنان؛ تا تمام حسهایت در آن لحظه حاضر باشند و درگیر.
آنوقت خاطره ای می سازی چنان زنده و قوی که هفته ها بعد یک لحظه تصورش تمام آن یکی دو ساعت را با جزئیات برایت زنده می کند انگار دوباره داری تکرارش که نه، زندگیش می کنی.

۲۵.۲.۹۴

تصور بفرمایید (۵۳)


تصور بفرمایید پس از اینکه جناب بنده یکی از نقشه های کاری جدید را به خواهرک از گل نازکترک توضیح داده ام، ایشان می فرمایند که:«تو چرا همش می خوای با چالش زندگی کنی؟»
جناب بنده پس از لحظه ای تأمل: «مریضم خب حتماً!»

پی نوشت۱: این مشاهدهٔ علیامخدره خواهر جان بسیار بجا بود.
پی نوشت۲: آن کلمهٔ چالش ما را بسیار به فکر فرو برد.
پس از پی نوشت: واقعاً چرا؟؟؟

۲۱.۲.۹۴

مراقبه


کتابی در رابطه با مراقبه و اثراتش در بهبود زندگی روزمره می خواندم. این بخش نظرم را جلب کرد:«هدف از مراقبه خالی کردن ذهن از تفکرات یا احساسات نیست. هدف رسیدن به مرحله ایست که افکار و احساسات وزن و اثرشان را از دست می دهند و ظاهر شدنشان بر صفحه ذهن، شما را مشوش نکرده و از درک آنچه واقعاً هستند (یعنی تنها افکار و احساساتی گزرا) باز ندارد.»
پس از سالها بسیارمفید بود دانستن اینکه موضوعات پرت کنندهٔ حواس همیشه هستند و حضورشان دلیل ناموفق بودن مدیتیشن نیست. تا زمانی که به مراقبه ادامه داده و این بهانه ها را نادیده بگیریم همچنان در مسیر صحیح هستیم.

۱۸.۲.۹۴

نمایشگاه کتاب


امروز عکسی از حضور رییس جمهور ایران در نمایشگاه کتاب دیدم. ناگهان حس کردم چطور یکی از مهمترین بخشهای زندگیم فراموشم شده. تمام سالهای نوجوانی از یکی دو ماه قبل ازعید، پول تو جیبیهایم را با امید نمایشگاه کتاب پس انداز می کردم. پول عیدیها هم که اضافه می شد دیگر کار به روز و ساعت و لحظه شماری می گذشت که اردیبهشت و زمان نمایشگاه زودتر برسد... و چه دردسری بود رفتن پیش از استقلال سالهای دانشجویی... هی التماس به پدر که زود برویم و زیاد بمانیم و بچه های کوچکتر را نبریم که زود خسته می شوند و وقتشان را در سالنهای کودک و اسباب بازی می گذرانند و مانع رسیدن من به غرفه های محبوبم و ساعتها تأملم بر سر تازه ترین انتشارات می شوند. (طفلکی پدرم که باید هر دو سه تایمان را راضی نگه می داشت.)
بعد از آن یاد آن سال اول دانشجوییست که با دوستان دانشگاهی رفتیم و چقدر حالم گرفته شد از نحوه‌ٔ برنامه ریزی و نوع کتابهای انتخابیشان...
و آن سال که فقط من بودم و من و سالنهای پر کتاب و یک روزتمام وقت که به دلخواه بمانم و بگردم و تورق کنم و گم شوم میان کتابهای محبوبم... که خوردن و نوشیدن را فراموش کنم آنقدر که کارم به سرگیجه و سیاهی رفتن چشمانم بکشد...
و تمام روز بار سنگین تنها بودنم را روی شانه هایم حس کنم... که لحظه لحظه بغض راه گلویم را ببندد... که نگاهم را مرتب از دیگرانی که در گروه دوستان یا خانواده یا به همراه عزیزِ همدلی از روزشان لذت می بردند بدزدم، که مبادا اوج تنهاییم، اشک میان پلکهایم را ببینند. روزی که مفهوم همراه بودن تلخ و شیرین را با تمام بودنم احساس کردم.
و امسال، دیدن آن عکسِ اتفاقی چه ناگهان به یادم آورد که از آن روزِ تنهایِ تلخ و شیرین درست بیست سال گذشته است.

۱۵.۲.۹۴

این روزهای ما

"وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
...
نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
...
...
داد از این بی دردیها خدایا
...
که چه دردی دارم بر جان
...
...
...
وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
همچو شراری از دل آذز بر شد و خاکستر شد
...
وای از این بی همرازی خدایا
..."

آواز استاد شجریان
تشکر جناب استاد که این روزها زبان حال مایید. آنچه به کلام نمی آید با بلند (و بلندتر) کردن صدای آواز شما بیان می شود.

۲۶.۱۱.۹۳

تصور بفرمایید (۵۲)


تصور بفرمایید پشت سپر ماشینی نوشته:
«با حیوانات مهربان باشید. آنها را نخورید!»

۱۷.۱۱.۹۳

تصور بفرمایید (۵۱)


تصور بفرمایید جناب بنده کامپیوتر بر دامن، نشسته مشغول کار. شنگول جان به کنارم می آیند. خیلی ناز و ملوس و بچه گربه وار سرشان را به دستم می سایند. بعد همچنان بسیار مودب کنار دستم می نشینند و به من خیره می مانند.
دو دقیقه بعد: شنگول جان همچنان بسیار مودب و مظلوم به من خیره مانده اند.
یک دقیقه بعد: شنگول جان همچنان بسیار مودب و مظلوم به من خیره مانده اند و گاهی از خستگیِِ بی حرکت ماندن به حالت ضعف به جلو متمایل می شوند.
بیست ثانیه بعد: شنگول جان همچنان در همان ژست به من خیره مانده اند و ضعف و مظلومیتشان چنان غالب است که دل سنگ بنده بالاخره آب می شود و کامپیوتر را کنار دستم می گذارم که ایشان تشریف آورده بر دامنم بنشینند. در جریان جایجایی سیم کامپیوتر قطع می شود. وصل سیم و روشن کردن کامپیوتر و باز کردن پنجره ها و برگشتن به نقطه ای که کارها مختل شده بود دو-سه دقیقه وقت می گیرد. در ضمن باید مراقب باشم که شنگول بانو روی پایم جابه جا نشوند و آرامششان به هم نخورد، چون تازه ساکن شده و خیلی ناز و ملوس و بچه گربه وار چشمها را بسته و آمادهٔ چرت زدن هستند. کامپیوتر روی زمین و من با زاویه چهل و پنج درجه در حال کارم.
سه دقیقه بعد: صدای آواز پرنده ای از حیاط می آید و شنگول بانو در چشم بر هم زدنی به زمین جهیده و به سوی پنجره می دوند!

۱۲.۱۱.۹۳

در این بیابان


پنج روزیست که باران آمده. پنج روزیست هوا میان رنگهای سفید و خاکستری و دودی مانده. پنج روزیست مه غلیظی از میان تپه ها تا نیمهٔ خیابان دامن کشان و پیچ در پیچ  می آید و می رود و جولان می دهد. پنج روزیست سبزهای تمام درختان زمردهای درخشان لحظه هایمانند. پنج روز است که پاییز شمال در خیالمان زنده شده. این روزها این بیابان غریب دلش را به دل ما گره زده،  سراب ذهنمان را واقعیت کرده است.

۱۰.۱۱.۹۳

تصور بفرمایید (۵۰)


تصور بفرمایید جناب بنده را در حال حساب کردن با صدای بلند:« چارصد بعلاوهٔ پونصد چند میشه؟»
جناب همسر در حال عبور:« هفتصد!»
جناب بنده عدد را وارد کرده و همچنان در حال حساب کردن با صدای بلند:« خب نه! این کمه، نمیشه!»
جناب همسر در حال خندیدن:« شوخی کردم، میشه نهصد! شما دکترین خانوم؟!!»
جناب بنده:« بعله! دکترای مهندسی دارم!»