۲۶.۱۱.۹۳

تصور بفرمایید (۵۲)


تصور بفرمایید پشت سپر ماشینی نوشته:
«با حیوانات مهربان باشید. آنها را نخورید!»

۱۷.۱۱.۹۳

تصور بفرمایید (۵۱)


تصور بفرمایید جناب بنده کامپیوتر بر دامن، نشسته مشغول کار. شنگول جان به کنارم می آیند. خیلی ناز و ملوس و بچه گربه وار سرشان را به دستم می سایند. بعد همچنان بسیار مودب کنار دستم می نشینند و به من خیره می مانند.
دو دقیقه بعد: شنگول جان همچنان بسیار مودب و مظلوم به من خیره مانده اند.
یک دقیقه بعد: شنگول جان همچنان بسیار مودب و مظلوم به من خیره مانده اند و گاهی از خستگیِِ بی حرکت ماندن به حالت ضعف به جلو متمایل می شوند.
بیست ثانیه بعد: شنگول جان همچنان در همان ژست به من خیره مانده اند و ضعف و مظلومیتشان چنان غالب است که دل سنگ بنده بالاخره آب می شود و کامپیوتر را کنار دستم می گذارم که ایشان تشریف آورده بر دامنم بنشینند. در جریان جایجایی سیم کامپیوتر قطع می شود. وصل سیم و روشن کردن کامپیوتر و باز کردن پنجره ها و برگشتن به نقطه ای که کارها مختل شده بود دو-سه دقیقه وقت می گیرد. در ضمن باید مراقب باشم که شنگول بانو روی پایم جابه جا نشوند و آرامششان به هم نخورد، چون تازه ساکن شده و خیلی ناز و ملوس و بچه گربه وار چشمها را بسته و آمادهٔ چرت زدن هستند. کامپیوتر روی زمین و من با زاویه چهل و پنج درجه در حال کارم.
سه دقیقه بعد: صدای آواز پرنده ای از حیاط می آید و شنگول بانو در چشم بر هم زدنی به زمین جهیده و به سوی پنجره می دوند!

۱۲.۱۱.۹۳

در این بیابان


پنج روزیست که باران آمده. پنج روزیست هوا میان رنگهای سفید و خاکستری و دودی مانده. پنج روزیست مه غلیظی از میان تپه ها تا نیمهٔ خیابان دامن کشان و پیچ در پیچ  می آید و می رود و جولان می دهد. پنج روزیست سبزهای تمام درختان زمردهای درخشان لحظه هایمانند. پنج روز است که پاییز شمال در خیالمان زنده شده. این روزها این بیابان غریب دلش را به دل ما گره زده،  سراب ذهنمان را واقعیت کرده است.