تصور بفرمایید بعد از یازده سال و اندی زندگی مشترک, از نازنین همسر بپرسید: «راستی تو می دونی رنگ مورد علاقه من چیه؟» ایشون بفرمایند:« نه نمی دونم!» بعد که دهن باز مانده و فک تا زمین پایین آمده شما را می بینند اضافه کنند:«خوب آخه تو همه چی می پوشی!»
۹.۱۲.۸۷
۷.۱۲.۸۷
۵.۱۲.۸۷
چرخ زدن
یه روزی روزگاری، یه چیزی حدود ۱۵-۱۰ سال پیش، اگه قصد نوشتن داشتم یکی دو روزی (حالا نه بگو یه هفته دست بالا!) کلمه ها تو سرم می چرخیدن، بالا پایین می شدن بعد تر و تمیز می نشستن سر جاشون؛ می شدن انشأ، شعر، قصه... چند سالیه اما -شما بخوونید دو سه سال- که کلمه ها، حرفا هی چرخ می زنن، هی بالا پایین می شن و هی طول می کشن و نوشته نمی شن... گاهی این چرخ زدنا میشه یه ماه، شش ماه، گاهی یه سال... سرعت کلمه ها کم شده یا شعاع ذهن ما زیاد، نمی دونیم... اثرات افزایش سن است یا کثرت عقل اونم نمی دونیم!
۲.۱۲.۸۷
تصور بفرمایید(۶)
تصور بفرمایید یک هفته پشت سر هم بارون باریده، هوا یه چیزی حدود ۱۳-۱۲ درجه سانتیگراده، باد می آد و آسمون پر ابرای خاکستری پررنگه. تصور بفرمایید جناب شما خودش رو تو یه بارونیی بلند پیچونده، همه دکمه ها بسته، یه کلاه پشمی تا روی گوشها پایین کشیده، دو تا جوراب شلواری رو هم پوشیده، یه یقه اسکی زیر پیراهن پشمی و یه ژاکت روش ( و بارونی روی همه!)، سر پایین، در حال دویدن سمت ساختمان و گرما... بعد تصور بفرمایید از سمت مقابل یه شازده خانمی دل ای دلی کنان خرامان خرامان ظاهر می شوند، شلوارک جین تا سر زانو، دمپایی لا انگشتی، یه تاپ بندی تنشون و یه ژاکت ِپرِپری نازک روی شانه انداخته اند...
بعد تصور بفرمایید شما چه حالی پیدا می کنید! جیغ بکشید خوبه؟!
۱.۱۲.۸۷
معنای زندگی
حقیقت اینکه سوالهای مهم زندگی دیگر از بحث «بودن یا نبودن» گذشته اند و «از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود...» هم جوابش را یک جوری در ذهنم گرفته و حالا پرسشهایی که ذهن بنده را مشغول می دارند از این دسته اند:
- چرا هم اتاقیهایم اهل سلام و علیک نیستند؟
- چرا بعضی روزها همان هم اتاقیها بسیار خوش مشرب و پرحرف می شوند (معمولا روزهایی که من خیلی مشغولم)؟
- گربه ها وقتی از پنجره به بیرون خیره می شوند به چه فکر می کنند؟
- کی می شود رسماً لباسهای زمستانه را به بهاره تبدیل کرد؟
- چرا شب که از نیمه می گذرد تازه ذهن من فعال می شود؟
- نویسنده های محبوبم چرا اینقدر تنبلند و دیر به دیر می نویسند؟
- چرا نمی توانم نان بپزم؟
و از همه مهمتر:
- چرا همیشه تعداد کتلتها فرد از آب در می آید، حالا مایه اش هرچقدر هم کم یا زیاد؟
زندگی ساده می شود وقتی دنبال دردسر نمی گردی!
- چرا هم اتاقیهایم اهل سلام و علیک نیستند؟
- چرا بعضی روزها همان هم اتاقیها بسیار خوش مشرب و پرحرف می شوند (معمولا روزهایی که من خیلی مشغولم)؟
- گربه ها وقتی از پنجره به بیرون خیره می شوند به چه فکر می کنند؟
- کی می شود رسماً لباسهای زمستانه را به بهاره تبدیل کرد؟
- چرا شب که از نیمه می گذرد تازه ذهن من فعال می شود؟
- نویسنده های محبوبم چرا اینقدر تنبلند و دیر به دیر می نویسند؟
- چرا نمی توانم نان بپزم؟
و از همه مهمتر:
- چرا همیشه تعداد کتلتها فرد از آب در می آید، حالا مایه اش هرچقدر هم کم یا زیاد؟
زندگی ساده می شود وقتی دنبال دردسر نمی گردی!
۲۹.۱۱.۸۷
خصوصی
قصه هایی هست که هی تو می نشینی به نوشتنشان و هی دست و دلت می لرزد و هی این صفحه باز و بسته می شود و هی تو دلت نمی آید. قصه هایی هست که از جنس کلمه نیستند، حرفهایی از نوع نسیم و لبخند و شاید ترانه و آه و باران... اینها را که نمی شود به بند کشید، وزن کرد، ردیف کرد پشت سرهم، تابشان داد، رنگ و جلایشان زد که... می شود؟
حرفهایی هست برای دلت، فقط بین تو و ذهنت، که باید آرام و به زمزمه گفته شوند طوریکه حتی گوشهایت نشنوند. اینها را، این جمله ها، این داستانها، این نتهای شاد و غمگین برای نوشتن و خواندن نیستند. حتی سعی هم نکن!
۲۲.۱۱.۸۷
باران
یک هفته که ببارد و تو هی گربه وار از ترس خیس شدن خانه نشین شوی، دیگر آسمان خاکستری و تپه مه آلود و نخلهای گیسو به باد داده و «بارون بارونه، زمینا تر میشه...» افاقه نمی کند. دلت می گیرد از اینهمه سردی و خیسی و خاکستری... هوای آفتابی و داغی تابستان و سرخ و طلایی هوس می کنی. آنوقت دیگر از پوشیدن یقه اسکی و مخمل کبریتی و جوراب پشمالو خسته می شوی، هوای آستین کوتاه و دامن کتانی و صندل و ناخن لاک زده به سرت می زند... آنوقت دلت می خواهد زودتر بهار شود. آنوقت از اینکه بنشینی و هی کلمه ببافی در رثای گرما هم خسته می شوی...
چقدر مانده تا آفتاب نمی دانم...
۲۰.۱۱.۸۷
میراث ما
علیا مخدره چشم پزشک گرامی یک هفته ترسمان دادند که دچار «آب سیاه زودرس» می شویم. کل هفته را تعطیل کردیم نشستیم به ماتم و گریه و دلمان برای خودمان کباب شد خیلی آرام و بی سر و صدا. گاه و بیگاه هم لطف و عنایتی حواله جمیع اجداد می نمودیم که اینهم ارث و میراث شد برایمان گذاشتند! بی انصافها یکیشان هم نزول اجلال نکرد دلداریمان دهد؛ جد بزرگوار گرامی هم در غیبت کبریٰ. خلاصه که بعد یک هفته خون دل خوردن و دم نزدن دکتر عزیز پنج-شش تکه میخ و سیخ در کاسه چشممان فرو کرده و تست فرمودند و عکس گرفتند و گفتند که دیدمان الحمدلله سالم است و نظیر ندارد و در آینده دور و نزدیک دنیا مقابل چشممان سیاه نمی شود!
حالا که نفسمان سر جا آمده و شب و روز دنیا مه آلود نمی شود مقابل دیدگان، مانده ایم که این جد بزرگوارمان کجا بوده در آن بحبوحه... شاید هم دانسته اند حکایت حکایت بادمجان بم است، از اول خیال ناز نیازرده اند و خلاص!
اشتراک در:
پستها (Atom)