۹.۱۱.۸۴

برف
برف, عكس برف, عكس يك كوچه برفي توي تهران... مي توني پركهاي چرخان برف رو ببيني. پونزده سانتي باريده و همچنان...
ردپاهايي به سوي ناكجا آباد... سوي هيچستان... دلم مي خواست گلوله برفيي بسازم و به چسبانمش به داغي پيشونيم يا بكشمش روي چشمام تا اون دوتا رودخونه درجا يخ بزنن و سرازير نشن... دستم به شيشه ميخوره و بر ميگرده روي پشماي سر گربه كوچولوم...
.برف, كوچه, شهر, خانه و دستان همه عزيزانم از من دورند...چشمامو مي بندم و اون گلوله داغ تو گلومو قورت مي دم... نمي خوام پيشي كوچولوم از اشك خيس بشه...

۶.۱۱.۸۴

مي گويند "در نبود شير, شغالان خدايي مي كنند"... مي خواهد اين شير ژيان از صحنه ادبيات رفته باشد يا از صحنه سياست يا هنر يا فكر, فلسفه ,هرچه... ما هم كه ملت پاچه خواري, بدون مجيزگويي روزمان شب نمي شود... اما مجيز شغال و كفتار گفتن هم ديگر منتهاي دنائت طبع است... گاهي خفقان بگيريم سنگينتريم...
پيوست: گاهي هر چه لب مي گزي و حرف فرو مي بري نمي شود كه نمي شود. دل خوشكنكي براي اين لحظه... مخاطبانم اما نمي دانند و نمي خوانند...

۲۸.۱۰.۸۴

اين دفتر شعرم را سال هفتاد و چهار شروع كردم. بعد از ده سال هنوز سه- چهار ورقي خالي مانده از اين دفتر چهل برگ. دليل قابل لمس كم كاري فرهنگي!!!اگر فرض كنيم نصف نوشته هاي اين دفتر هم بدرد نخور و بچه گانه و بي اهميت چه چيزي باقي مي ماند؟ ده
سال هدر رفته... چرا وقتي احساس نااميدي و ناتواني مي كنيم همه زندگي دليلي مي شود تا ثابتمان كند كه بي ارزش و ناتوانيم؟

ما شديم آخر حرفات
يه سكوت پر كنايه
تكرار يه بغض خالي
لا بلاي موج اشكات.

يه اشاره, يه بهونه
حرفامون پر انتقاده
من نگاهتو مي گردم
چشم تو نامهربونه

چشماي تاريك و سردت
خالي از قولاي خوبه
تو به من چيزي نمي گي
از شكايتها و دردت

بودنم برات يه باره
بودنت بند دقيقه
قصه هامون تو كتابت
صفحه هاي گنگ و پاره...

-فكر مي كنيد مي تونم اين ترانه رو جايي بفروشم؟!!!