توي يك مهماني وقتي هر موضوعي كه پيش آمد, از دارو و مواد آرايشي بهداشتي گرفته تا نوشيدني و چاي و پارچه; من اعتراف كردم كه سعي مي كنم محصولات "گياهي" و طبيعي استفاده كنم, دوستي طاقتش طاق شد كه "بابا تو هم كه همش گياهي گياهي مي كني حالا خوبه خودت شيمي خوندي!"...فكر مي كنم همين خودش توضيح واضحات بود!!!
باز تابستان شده و بسياري از دوستان مرخصيهاي جمع كرده در طول سال را در تهران مي گذرانند. چقدر دلم مي خواست من هم جزوشان بودم...دلم براي گرماي تابستان تهران براي سرو صداي خيابانها براي آلودگي هوا و ساعتها توي ترافيك ماندن تنگ شده....دلم براي شلوغي ميدان انقلاب و كتابفروشيهاي جلوي دانشگاه و كافه گلاسه و كيك "كافه فرانسه" تنگ شده...من دلم براي خنكي سنگين و مرطوب و موزيك نامتناسب "شهر كتاب" تنگ شده...دلم خلوت و آرامش نمايشگاه حوزه هنري را آنهم بعد از فقط پنج شش پله پايينتر آمدن از ازدحام ميدان انقلاب مي خواهد. دلم يك دل سير گشتن در موزه هنرهاي معاصر را مي خواهد...بستني به دست بين صنوبرهاي پارك ملت قدم زدن را...پارك جمشيديه را..."عصر جديد" را و دل قرصي كه اگر دير رسيديم سالنهاي ديگري هست و فيلمهاي ديگري...تاتر شهر...چقدر حسرت ديدن يك نمايش خوب را دارم...مغازه گرديهاي بي هدف و پرخرج و پاساژهاي پرجمعيت...وليعصر, ونك,ملت, گاندي, محسني, هفت حوض, تخت طاووس, آرياشهر...و تجريش, آخ تجريش...دربند... غلغله شلوغي جلوي پايت را هم نمي بيني...شتك آب و گل گاهي به مانتويت هم ميرسد...بيخيال تميزي, بيخيال بهداشت...دوغ, آلو, آش رشته...بيخيال بهداشت؟ ...تا هر جا كه مي شود بين مردم بالا ميروي...خستگي, كافه, چاي يا بستني؟ نه, برگرديم...بازار تجريش ...آسفالت خيس يا مرمر سياه و سفيد...شرمندگي بابت لكه هاي گل روي روشني مانتو و شلوار...فكر ميكني همه نگاهت مي كنند...به خودت قول مي دهي "هفته ديگه اول بازار بعد دربند!"...امامزاده صالح...بوي مانده گلاب و هواي خفقان آور...خودت هم نمي داني چه چيزي هر بار جذبت مي كند... مثل شبپره به سوي چراغ مي كشاندت... مذهبي نيستي... به زيارت باور نداري...ولي اگر از تجريش و بازار بگذري بي سر زدن به امامزاده حس مي كني شانسي را از دست داده اي, از پيش آشنايي گذشته اي بي سلام و احوال پرسي, بي رعايت ادب ...يا از كنار كافه اي دنج و خنك بدون لحظه اي آسودن از گرماي راه... منتظر بهانه اي تا وارد شوي...زيارت نمي كني...به تقدس هم باور نداري... همهه و پچپچه مردم را گوش مي كني ...چراغها را نگاه مي كني و رنگها را...سبز, نقره اي, طلايي...از بين مردم راه باز مي كني تا به سردي ديوار مرمين تكيه كني...نيم متر دورتر از ضريح به اين حجم نقره رنگ خيره بماني و خودت را سوال پيچ كني كه چرا اينجايي...كه اين چه جادوي غريبيست كه مي كشاندت, چه افيونيست كه ذهنت را پر مي كند و در رگهايت سفر مي كند...و فقط وقتي آرام مي گيرد كه زمزمه دعا و نيايش مردم را مي نوشد...يك پياله كافيست...ده دقيقه يا يكربع...مي تواني مهارش كني تا هفته ديگر...دو هفته يا شايد يك ماه...يا ششماه اگر آخرين بار بيشتر از نيمساعت در حرم مانده باشي... چهار سال...نه ...هيچ جادويي, هيچ پياله اي, هيچ افيوني مستي چهار ساله نمي دهد...آنهم پسين يك پنجشنبه تابستان...هيچ شرابي جاي سرمستي يك غروب تابستاني تهران را نمي گيرد وقتي مهمترين معماي زندگي پرسشي چهار كلمه ايست: شام, پيتزا, وليعصر يا شريعتي؟!!! 1/5/83
باز تابستان شده و بسياري از دوستان مرخصيهاي جمع كرده در طول سال را در تهران مي گذرانند. چقدر دلم مي خواست من هم جزوشان بودم...دلم براي گرماي تابستان تهران براي سرو صداي خيابانها براي آلودگي هوا و ساعتها توي ترافيك ماندن تنگ شده....دلم براي شلوغي ميدان انقلاب و كتابفروشيهاي جلوي دانشگاه و كافه گلاسه و كيك "كافه فرانسه" تنگ شده...من دلم براي خنكي سنگين و مرطوب و موزيك نامتناسب "شهر كتاب" تنگ شده...دلم خلوت و آرامش نمايشگاه حوزه هنري را آنهم بعد از فقط پنج شش پله پايينتر آمدن از ازدحام ميدان انقلاب مي خواهد. دلم يك دل سير گشتن در موزه هنرهاي معاصر را مي خواهد...بستني به دست بين صنوبرهاي پارك ملت قدم زدن را...پارك جمشيديه را..."عصر جديد" را و دل قرصي كه اگر دير رسيديم سالنهاي ديگري هست و فيلمهاي ديگري...تاتر شهر...چقدر حسرت ديدن يك نمايش خوب را دارم...مغازه گرديهاي بي هدف و پرخرج و پاساژهاي پرجمعيت...وليعصر, ونك,ملت, گاندي, محسني, هفت حوض, تخت طاووس, آرياشهر...و تجريش, آخ تجريش...دربند... غلغله شلوغي جلوي پايت را هم نمي بيني...شتك آب و گل گاهي به مانتويت هم ميرسد...بيخيال تميزي, بيخيال بهداشت...دوغ, آلو, آش رشته...بيخيال بهداشت؟ ...تا هر جا كه مي شود بين مردم بالا ميروي...خستگي, كافه, چاي يا بستني؟ نه, برگرديم...بازار تجريش ...آسفالت خيس يا مرمر سياه و سفيد...شرمندگي بابت لكه هاي گل روي روشني مانتو و شلوار...فكر ميكني همه نگاهت مي كنند...به خودت قول مي دهي "هفته ديگه اول بازار بعد دربند!"...امامزاده صالح...بوي مانده گلاب و هواي خفقان آور...خودت هم نمي داني چه چيزي هر بار جذبت مي كند... مثل شبپره به سوي چراغ مي كشاندت... مذهبي نيستي... به زيارت باور نداري...ولي اگر از تجريش و بازار بگذري بي سر زدن به امامزاده حس مي كني شانسي را از دست داده اي, از پيش آشنايي گذشته اي بي سلام و احوال پرسي, بي رعايت ادب ...يا از كنار كافه اي دنج و خنك بدون لحظه اي آسودن از گرماي راه... منتظر بهانه اي تا وارد شوي...زيارت نمي كني...به تقدس هم باور نداري... همهه و پچپچه مردم را گوش مي كني ...چراغها را نگاه مي كني و رنگها را...سبز, نقره اي, طلايي...از بين مردم راه باز مي كني تا به سردي ديوار مرمين تكيه كني...نيم متر دورتر از ضريح به اين حجم نقره رنگ خيره بماني و خودت را سوال پيچ كني كه چرا اينجايي...كه اين چه جادوي غريبيست كه مي كشاندت, چه افيونيست كه ذهنت را پر مي كند و در رگهايت سفر مي كند...و فقط وقتي آرام مي گيرد كه زمزمه دعا و نيايش مردم را مي نوشد...يك پياله كافيست...ده دقيقه يا يكربع...مي تواني مهارش كني تا هفته ديگر...دو هفته يا شايد يك ماه...يا ششماه اگر آخرين بار بيشتر از نيمساعت در حرم مانده باشي... چهار سال...نه ...هيچ جادويي, هيچ پياله اي, هيچ افيوني مستي چهار ساله نمي دهد...آنهم پسين يك پنجشنبه تابستان...هيچ شرابي جاي سرمستي يك غروب تابستاني تهران را نمي گيرد وقتي مهمترين معماي زندگي پرسشي چهار كلمه ايست: شام, پيتزا, وليعصر يا شريعتي؟!!! 1/5/83
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر