۱۲.۷.۸۳

اصلا آسون نيست به حجم كارايي كه بايد انجام بدي نگاه كني و حس كني نه حالش رو داري نه فايده اي برايش مي بيني... اصلا آسون نيست از دوستي خبر بگيري، بشنوي پايه هاي زندگيش (كه از اول هم تار عنكبوتي نازك بود)شروع به پاره شدن كرده...آسون نيست تو مهماني بشنوي همه مثل تو دل نگرانند، كه همه حواسشان آن سر دنياست، كه دلشان براي همه چيز و همه كس تنگ شده، كه مثل تو خودشون رو گول ميزنند امروز رو فردا مي كنند، صبح رو شب...آسون نيست بديهاي فرهنگت رو ببيني و دست از چاره كوتاهت رو توي هوا تكان بدي و برايشان روشنفكرانه دليل بتراشي...آسون نيست وقتي بي حوصلگي عصر جمعه(عصر يكشنبه به وقت اينجا) به سرت مي زند و غم عالم روي دلت سنگيني مي كند هيچ گريزي نداشته باشي غير از يك پنجره كه تويش خودت را خلاصه كني...نه از پياده روهاي شلوغ و مغازههاي خوش آب و رنگ خبري هست نه از خيل جمعيتي كه مثل تو آمده اند خودشان را در غوغاي زندگي و شلوغي گم كنند...روحم خسته است، گرفته، سنگينه...دستم رو جلوي دهنم گرفته ام كه جفنگي نگويم از سر بي حوصلگي كه عزيزم برنجد...مثل هر سال ديگر از اول مهر نشسته ام به زيرو رو كردن و برآورد كردن زندگيم (عادت هفده سال اول مهر سال تازه را شروع كردن)حاصلم شده يك ليست بيست و چند نكته اي از بديهاي شخصيتم و از اينكه چرا از خودم راضي نيستم!!!
حس مي كنم اطرافم ديواريست كه جدايم كرده از جريان زندگي، از تجربه كردن احساسات...حس مي كنم خودم را به جريان كلمات مي سپارم تا بودنم را فراموش كنم. فكر مي كردم ديگر هيچ وقت به جايي نمي رسم كه پناه بجويم در نوشتن. وزني روي قلبم هست كه نوشتن هم سبكش نمي كند "...كارم از گريه گذشتست بدان مي خندم..." چرا زحمت به كلام آوردنش را بكشم...چه فايده؟ چه حاصلي دارد ناليدن از چيزي كه هست و هيچ تلاشي درستش نمي كند؟ بيخيال نوشتن...
بروم چاله اي روزمرگي پيدا كنم، با سر بپرم توش، شايد تحملش آسانتر شد...خدا را چه ديدي...

هیچ نظری موجود نیست: