سال آخر دبيرستان، به بهانه يادگاري؛ تقويمي بين همكلاسيها گردوندم كه هر كدوم توي صفحه تولدشون چيزكي بنويسند... تقويمي كه ديگه حتي رنگ جلدش هم يادم نمي آد. الان بيشتر از هشت ساله كه لاي اون تقويم باز نشده... يه جايي پهلوي همون عروسك پا شكسته دوران بچگي توي جعبه نشسته... از اون همه كلمات محبت آميز دوستان و شعرها و شوخيها و قولهاي به يادماندنها هم چيزي به خاطرم نمانده... فقط يه جمله...
يكي نوشته بود ”سالها هم كه بگذرد من شكيبا - اين باستان شناس ويرانه هاي كهنه تاريخ، خطاط نامهربان و ميرزا بنويس كلاس چهار رياضي- را فراموش نمي كنم...“.
بعضي خطهاي يادگاري صفحه دل را بدجوري مي خراشند... دير مي مانند... خيلي دير...
يكي نوشته بود ”سالها هم كه بگذرد من شكيبا - اين باستان شناس ويرانه هاي كهنه تاريخ، خطاط نامهربان و ميرزا بنويس كلاس چهار رياضي- را فراموش نمي كنم...“.
بعضي خطهاي يادگاري صفحه دل را بدجوري مي خراشند... دير مي مانند... خيلي دير...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر