هوا مه آلود است, نور نارنجي چراغهاي خيابان كمرنگتر از هميشه... ماه كم نورترين چراغ, گرد و كوچك و دور... سرد است... ديد محدود... مه مثل شيرابه به تو و ماشين مي چسبد, بايد بشكافيش تا پيش بروي. نور چراغها صفوف سايه هاي پرشتابي را روشن مي كند كه از كنارت مي گذرند. مردمان دنيايي ديگر, سپيدپوش, شفاف, پر رمز و راز... خدايگان و پريان, ارواح نيك و شر, رفتگان و آيندگان, جادوان و نگاهبانان... پاسبانان اسرار... شولا به تن, روي پوشيده, شتابان... سبكبار مي لغزند...
مي خواهي تعقيبشان كني, همراهشان شوي, دور شوي, محو شوي, دور مي شوند و محو...تو مي ماني و حسرت آنهمه راز ندانسته...
دنياي عجيبيست دنياي مه... مي فريبد و وسوسه مي كند... به دنبال مي كشاندت, آخر هم مبهوت رهايت مي كند... تو و جمود بودنت...
مي خواهي تعقيبشان كني, همراهشان شوي, دور شوي, محو شوي, دور مي شوند و محو...تو مي ماني و حسرت آنهمه راز ندانسته...
دنياي عجيبيست دنياي مه... مي فريبد و وسوسه مي كند... به دنبال مي كشاندت, آخر هم مبهوت رهايت مي كند... تو و جمود بودنت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر