اين دفتر شعرم را سال هفتاد و چهار شروع كردم. بعد از ده سال هنوز سه- چهار ورقي خالي مانده از اين دفتر چهل برگ. دليل قابل لمس كم كاري فرهنگي!!!اگر فرض كنيم نصف نوشته هاي اين دفتر هم بدرد نخور و بچه گانه و بي اهميت چه چيزي باقي مي ماند؟ ده
سال هدر رفته... چرا وقتي احساس نااميدي و ناتواني مي كنيم همه زندگي دليلي مي شود تا ثابتمان كند كه بي ارزش و ناتوانيم؟
ما شديم آخر حرفات
يه سكوت پر كنايه
تكرار يه بغض خالي
لا بلاي موج اشكات.
يه اشاره, يه بهونه
حرفامون پر انتقاده
من نگاهتو مي گردم
چشم تو نامهربونه
چشماي تاريك و سردت
خالي از قولاي خوبه
تو به من چيزي نمي گي
از شكايتها و دردت
بودنم برات يه باره
بودنت بند دقيقه
قصه هامون تو كتابت
صفحه هاي گنگ و پاره...
-فكر مي كنيد مي تونم اين ترانه رو جايي بفروشم؟!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر