۲۸.۱۱.۸۵

آفتاب، آب، قایق

نور آفتاب چشمت را می زند و باد قطرات شور آب را به صورتت می پاشد. مرغهای دریایی از نیم متریت بی توجه می گذرند. اردکها از مسیرت می گریزند یا زیر آب شیرجه می زنند. حواصیلی بر اسکله کوچکی نشسته و خیره به آب مانده. پلیکانی روی ستونی چنبره زده و سرش را زیر بالش برده، حتی چشم هم باز نمی کند. پلیکان دیگری روی پایه پل کمین کرده، نزدیک آن اغذیه فروشی معلق بر آب که فروشنده خرچنگ و میگو و ماهی تازه است و بوی سرخ شدنشان لحظه ای در مشامت می پیچد. پروانه نارنجی رنگی در وسط خلیج از کنار دکل می گذرد. بادبانهای سفید قایقها آبی تیره امواج را به روشن آسمان پیوند می زنند. روی بویه، کمی دورتر از دهانه خلیج به سمت اقیانوس؛ شیرهای دریایی چرت می زنند و سردسته شان با صدای بم و مقطعش از نزدیک شدن برحذرت می دارد. ماهی مرکب کوچکی پایه اسکله را دور می زند و زیر قایق پنهان می شود.
زمان زود گذشته و بازگشته ای، از محیطی دیگر، از آرامش... باورش سخت است... فراموشت شده بود که از آب بیزاری!

هیچ نظری موجود نیست: