فرامرز مرد و من چند روزی در شوک بودم، نه به خاطر خودش؛ به خاطر اینکه مرگ به نسل ما هم رسید... یک جور حس موقتی بودن، مسافر بودن و اینکه انگار همه تلاشهامان برای هیچ، انتها نزدیک...
من یکی دو سالی می شناختمش برکت «کانون شعر شریف» و هیچوقت دوستش نداشتم... تظاهر کردنهایش، تواضع ظاهریش و تشنه توجه بودنش بدجوری توی ذوق می زد... بعدترها، این سوی دنیا، یکی دو باری به وبسایتش سر زدم، همان بود... امشب بازهم بعد خواندن غمنامه ها و استاد خطاب کردن عزادارانش بازهم سری به آخرین پستهایش زدم... همان خود مهم-بین و مقدس-نمای سابق بود... خدایش بیامرزد که حداقل خودش ماند تمام این چهارده سال و هی «باران اسیدی» و مقایسه «بین انقلاب و آزادی»َ ش را تکرار کرد...
و اندوه من در مرگش شاید از همین باشد که فرصت بهتر شدن پیدا نکرد...
خدا به خانواده اش صبر دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر