کلیسای دویست سالهٔ داخل محوطه دانشگاه بین درختهای عظیم قدیمی نشسته، درختهای سردسیری. درهای کلیسا پر از کنده کاریند، دیوارهایش آجر تیره شده از گذشت زمان، پنجره هایش گوتیک، بلند، آهن سیاه با شیشه های پر نقش و نگار. داخلش عظیم است، ردیفهای نشستن زیاد، ستونها ضخیم و نقاشیهای مذهبی عظیم. محراب بزرگ طلااندودی دارد و حتی ماکتی از نوتردام پاریس که با طلا پوشیده یا ساخته شده. مراسمی که من و دوستان بوداییم تصادفی و نیمه راه واردش شدیم همهٔ نمایشی بودن مذهب کاتولیک را داشت، با این وجود زانو زدن کنار دیگران، شنیدن کر و گوش دادن و همراهی در دعاها، همان یک لحظه آرامش و سکونی بود که گمانم ما، همه، آدمیزادگان گاه به گاه (یا همیشه) به دنبالش هستیم.
این همان حسیست که ربطی به مسجد و امامزاده و کلیسا و معبد ندارد، می شود در امامزاده صالح تجربه اش کرد و در خالی مسجد شیخ لطف الله اصفهان و خیره شدن به طاقیهای مسجد ملااسماعیل یزد یا در یک امامزاده کوچک و ناشناخته توی یکی از کوه پایه های شیرکوه تکیه به دیوار و تسبیح چرخان... همان که می شود بعد از دو ساعت کوه و جنگل پیمایی در یک معبد بودایی کوچک با ستونهای طلایی و قرمز بالای کوههای تایپه مزمزه اش کرد یا در یک کلیسای قدیمی با قرمزها و طلاییهای تند و زمخت اسپانیایی به جان کشیدش...و یا در یک بازیلیکای ظریف و سپید شهری با نقاشیهای نرم و رنگهای ملایم و چوبهای روشن...یا در ده دقیقه سکون و مراقبهٔ پایان یک جلسه یوگا... رنگ و شکل و دین و مذهب ندارد، عشق یک لحظه ماندن و در خود رفتن و بعد خود را گم کردن در هیچ است، حس فنا شدن در عظیم هستی... تو نبودی، نیستی و باز نخواهی آمد برای همان یک لحظه... چه نعمتی بار بودن را به دوش نکشیدن حتی برای یک لحظه...
دوست دارم باز گم شوم میان زمزمه ها، مناجاتها، سکوت و موسیقی... عرفان یک هدونیست بیزار از قید و بند شاید همین لحظات سکون باشد و غنیمتیست هر کجا و هر وقت به دست افتد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر