گاهی بدجور خالی می شوی از همه چیز، از محبت، از رنگ، از شادی، از حرف... حرفهایت می شود جملات اتوماتیک، ضبط شده، کلیشه، فکر پشتشان نیست، تازگی ندارند. کلمه هایت تمام شده اند، موضوع برای فکر کردن نداری. گاهی بدجور کفگیر ذهنت به ته دیگ می خورد. حالا تو بیا این صفحه را هی باز کن و هی ببند، هی دلو جمله سازیت را بیانداز ته چاه و هی خالی بکشش بالا یا نه بدتر، پر از گل و لای و لجن. گاهی احتیاج داری فقط راه بیفتی دنیا را تماشا کنی، مغازه های رنگارنگ، پارک، دریا، پارچه، چوب، گل... بافت، رنگ... احتیاج داری توی ذهنت تصویر تازه جمع کنی. کتاب تازه بخوانی، آدم تازه ببینی... نه، اصلاً بروی یک جای جدید که ساختمانها و خیابانها هم تازه باشند. یا سه چهار روز بروی فقط موزه پشت موزه... یا چند روز پشت هم بنشینی یک جای شلوغ، سرگذری، توی ایوان چایخانه محل یا نیمکت کنار خیابان، فقط آدم تماشا کنی، رفت و آمدها را، ژستها را، لباسها، عجله ها... آنقدر که مغزت دیگر در لحظه پردازش کردن را بگذارد کنار، برود توی مود انبار کردن مطلق، تصویر پشت تصویر. بعد، چند روز بعد؛ خستگیت که در رفت بنشینی تک تک آن تصویرها را بیاوری جلوی چشمهایت، هی بچرخانیشان، از هر طرف تماشایشان کنی. بعد برای توصیفشان کلمه و جمله بسازی، حالا نوشته یا نانوشته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر