۲۶.۱۲.۹۲

«هی بانو...»


بعضی داستانها را نمی شود تعریف کرد. بعضی حرفها را باید خورد. نه که خصوصی باشند و ناگفتنی، اینقدر طولانیند و پر جزئیات و پر سابقه که هیچ کدام از اطرافیان و دوستان و خانواده نمی دانند و نمی شود یک عمر را تعریف کرد برایشان. مخاطبش شاید تنها یک دوست قدیمی باشد که مانند تو لحظه لحظه اش را زندگی کرده است. آنوقت دیگر توضیح و تفسیر هم برایش نمی دهی. یک اشاره می کنی که « هی بانو، شنیدی که...» و سر کج می کنی با یک لبخندک منتظر و کمی نگران... و او که با همان آرامش همیشگی لبخند بزند که « آره، من مطمئن بودم...» و تمام! حرف دیگری لازم نیست!

هی بانو، راز دل با تو گفتنم هوس است!

هیچ نظری موجود نیست: