۳.۴.۸۴

بگو شكسته ام, بگو نگرانم, بگو افسرده شده ام, بگو بيكارم و خوشي زده زير دلم... بگو, هر چي دوست داري بگو... خسته شدم از دلشوره داشتن, خسته شدم از لحظه به لحظه نگران بودن, از زمزمه پشت زمزمه, از رو به ماه كردن و خواستن, از هر شب كابوس ديدن, خسته شدم از خواستن, از آرزو كردن, از جنگيدن, از تلاش, از.... خسته شدم, خسته خسته... دلم مي خواست... دلم يك پياله پر از بيخبري مي خواد, نبودن, ندانستن, سكوت, سياهي, هيچ, تمام...

" پر كن پياله را,
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها -كه در پي هم مي شود تهي-
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد.

من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام,
تا دست پر ستاره انديشه هاي گرم,
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي,
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا,
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!

هان اي عقاب عشق,
از اوج قله هاي مه آلود دور دست,
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من,
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد.

آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد!

در راه زندگي,
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي,
با اينكه ناله مي كشم از دل كه: آب... آب...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!

پر كن پياله را...."

پر كن پياله را...

هیچ نظری موجود نیست: