۲۲.۶.۸۴

باور اينكه روزگار بيداد كرده سخت است, نازنين...اينكه چشم برهم نگذاشته اي وقت مي گذرد...ميگذرد, گذشت, گذشته... اندازه گيري زمان هم كار راحتي نيست, تكرار مي كني كه يكماه مانده به شروع كلاسها, سه هفته, دو هفته, ده روز, پنج روز, فردا... شروع مي شود و تو خبردار نشدي يكماه هم گذشته...چوب-خط ديگر زمان شايد شنيدن حرفهاي خواهر كوچولو باشد كه حالا ديگر گاهي نصيحت هم مي كند و البته فرمايشاتش هم متين... كي آن دخترك نازپرورده كه از گل نازكتر نمي شنيد بزرگ شد؟... يا آن بچه فسقليهاي فاميل كه در هر مهماني بزرگترها دمبشان را به بازيها گره مي زدند و اگر توجه نمي كردي صداي گريه شان همه روزت را ضايع مي كرد؟ باورت مي شود هركدام حالا دكتر يا مهندسي پيشوند اسمشان دارند و شايد هم كوچولويي به بغل؟ باورت مي شود عزيزدردانه هاي دوستان نزديك امسال مدرسه مي روند؟ آن پسر كوچولوهايي كه دنيا آمدنشان را ديديم, همان كه وقتي يك هفته اش بود و براي اولين بار ديدمش خودش را مثل گربه زير نوازش كش مي آورد... آن دخترك عروسكي با پوست عاجي و موهاي شرابي رنگش خواندن و نوشتن ياد گرفته, چه فتنه اي!!! باور مي كني؟
فرسنگ-شمار ديگر زمان اما همين سالگردهاست كه هي مي رسند و ما هم به عادت كيكي مي بريم...گاهي هم اينقدر زيادند كه بي توجه مي رسند و مي گذرند. سالگرد اولين ديدار, اولين نگاه پرشور, اولين لبخند, اولين پرحرفي, اولين قدم زدن با هم... سالگرد پيدا كردن آن نيمكت سيماني و سايه آن بيدهاي مجنون, سالگرد ديدن آن كلاغهاي پر صدايي كه چشم به ته لقمه هاي نهار ما مي دوختند... سالگرد همه آن پياده رويها زير آفتاب داغ مرداد ماه, سالگرد اولين بوسه... پس از آن باز هم سالگرد... سالگرد آن شبي كه از اضطراب خواب نمي آمد و من بارها لباس فردايم را امتحان مي كردم و مراقب بودم شيرينيها مرتب در ديس چيده شوند...و سالگرد نوشتن نامم كنار امضاي تو...
ناز من, همه اين سالگردها, آن يادواره ها, آن اولينها مباركت...

پس نوشت: و سالگرد آن قهوه وشيريني و فال حافظي كه آمد: "...هر كه ترسد ز ملال, انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش, يا لب ما و دهنش..."
مي دانم هنوز نيامده, يكي دو ماهي مانده عزيز, آن فال هم مبارك...

هیچ نظری موجود نیست: