۱۸.۸.۸۷
نوستالژی، افسردگی یا چیزی مشابه
چقدر طول می کشد که به زانو در بیایی و خودت را بسپری به افسردگی؟ چه چیزی نهایتا ماشه را می کشد؟ آخرین قطره ای که پیاله چشمت را پر می کند و بعد ذره ذره تا سیلاب؟ سدی که شکسته و رودی که دیگر مهار نمی شود... اینکه یک سالروز ناگهان بی هیچ تفاوتی با سالهای پیش، حس کنی که دیگر دیر است؟ اینکه هی خودت را در پیچ و تاب روزها گم کن، تا عادتها، برنامه ها، بایدها اختیار افکارت را به دست بگیرند و تو باشی و پایان یک روز پر از آنچه می بایست...؟ اینکه دلخوشیهای کوچک روزها بشود بهانه ات برای شروع روز؟ اینکه ... نمی شود همیشه، ها؟ نمی شود که گم کنی خودت را در تنها مخدرت، نمی شود... گاهی حتی همین بستن این کتاب و باز کردن آن یکی هم آتشت می زند... بعد هی دلت هوای یک گولزنک دیگر می کند، می خواهی حسهایت دود شوند میان انگشتها یا غرق شوند در یک مه سرخ... آن رگبار آغاز نشود باقی مهم نیست... آنوقت می شود که یک بعد از ظهر گرم پاییز مقاومتت می شکند وقتی ناگهانی و زودتر از آنچه تصور می کردی یک جعبه از راه می رسد... آنوقت بعد از باز کردن هر بسته و بوییدن هر پاکتی، وقتی می نشینی پشت کتابت و حس میکنی کافی نیست و بعد می رسی به سرکشیدن سه چهار لیوان پر کافیین که باز هم بس نیست و ذهنت بهانه آن شیشه سرخ در بسته توی گنجه را می گیرد و تو با خودت فکر می کنی که چه؟ گیلاس اول آرامت می کند لابد و گیلاس دوم شادت، سومی شاید... چند پیاله تا فراموش کنی؟ چند شیشه... امروز، فردا، تا همیشه... آنوقت می شود که بروی بایستی پشت پنجره، خیره شوی به افق کبود و نارنجی و آن ردیف نورهای رقصان روی تپه و یک پلوور پانزده ساله تازه از راه رسیده پر از بوی شیرینی و سبزی خشک و گرما و آفتاب و نفتالین را بفشاری به صورتت و گم شوی در سیلاب اشک و خاطره...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر