گرما که بیداد می کند انگار تمام انرژیت صرف ایستادن و پنج قدم بیشتر برداشتن می شود. دیگر حوصله ای برای تجمل و توجه به جزئیات و خردوریز زندگی نمی ماند. لباست می شود یک پیراهن ماکسی ساده، موها یا دم اسبی می شود یا کوتاه، کفشت یک صندل بندبندی بی پاشنه. اشتهایی برای خوردن چلو خورش و حتی سوپ و ساندویچ و پیتزا نمی ماند، ترجیحت می شود نان و پنیر و سبزی و چند قاشق ماست. کنج خنک و کم نور اتاق بهتر از دانشگاه و دفتر و کتابخانه و کافه جذبت می کند. به جای تماشای یک دسته گل پررنگ و پرگل، هوس می کنی یک شاخه رز مینیاتوری شیری رنگ با دو برگ زمردییش را بگذاری در یک گلدان استکانی کوچک مقابل یک زمینه سیاه و تماشایش کنی صبح و شب.
گرما که طاقتت را می برد نیرویت انگار همه صرف زنده ماندن می شود و زندگیت هی ساده و ساده تر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر