ظهر یکی از گرمترین روزهای تابستانی این حوالی، ما نشسته ایم روبروی پنکه، هرکدام به کار خودمان می رسیم. من روبروی این پنجره به خواندن و نوشتن، شنگول روی صندلیِ تویِ گنجه یک چشم باز و یکی بسته و منگول رویِ میزِ جلویِ پنکه کش آمده اند و چرت می زنند که ناگهان هر سه مان با صدایی که شبیه شکستن شیشه یا خرد شدن یک دست ظرف چینی است از جا می پریم.
ضربان قلبمان که کمی آرام گرفت گربه ها با دمها آویزان و چسبیده به زمین تا دم در اتاق می روند به اکتشاف. من که سابقه شنیدن همین صدا و نیم ساعت اکتشافِ بی حاصلِ گوشه و کنار خانه از دیروز به یادم مانده مستقیم می روم سراغ چک کردن پنجره ها.
آها! پشت هره پنجره روبروی پله ها کبوتر چاق و چله ای نشسته و خواهر یا برادرش از چهار متر آنطرفتر، از لبه پشت بام همسایه می پرد و کنارش می نشیند. سومی هنوز مردد است. خبر خوش اینکه جوجه کبوترها بزرگ شده اند و دیگر جیرجیرشان مزاحمت ایجاد نمی کند. خبر بد اینکه حداقل یکیشان پرواز خوب یاد نگرفته و هی می خورد به پنجره ما!
گفتم حداقل از اینجا نشستن پشیمانشان کنم، منگول را گذاشتم لبه دیواره پله ها، گفتم قدری رجز بخواند، کبوترها حساب کار دستشان بیاید. گربه زبان بسته ده دقیقه تمام خط و نشان کشید، کبوترها پشتشان به پنجره بود و نادیده اش گرفته اند!
شنگول را هم بلند کردم گذاشتم آن بالا، همان آش و همان کاسه. نیمساعت بعد که سر زدم دیدم کبوترها همچنان روی هره جا خوش کرده اند و شنگول و منگول هرکدام روی یکی از تاقچه های سر دیوار دراز کشیده اند و چرت می زنند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر