۲۱.۱۱.۹۲

گاهی...


گاهی می خواهم یقه ات را بگیرم، محکم تکان تکانت بدهم که ولش کن، که بی خیال، که بس است! گاهی می خواهم مشت پشت مشت به سینه ات بکوبم که تمامش کن، که خسته شدی، که خسته شدم! گاهی می خواهم دستت را بگیرم، به زور بکِشانمت از اینجا دورت کنم. کشات کشان ببرم رهایت کنم در یک ساحل دور پر از ماسه های سپید، با یک افق بی نهایت از آبهای فیروزه ای گسترده روبرویت. بگذارم همانجا بمانی روزها، هفته ها، شاید یکی دو ماه، شاید بیشتر شاید کمتر، شاید... شاید که برگردی! شاید خودت شوی!

هیچ نظری موجود نیست: