دستانت میلرزد. نگاهت انگار ترک خورده، به هیچ چیز خیره نمی ماند. گم شده ای، میان امروز و دیروز و فردا. داد به دلت مانده، گوش شنوا نیست. چشم به هم می زنی لحظه های کمیاب خوب رفته اند و تصاویر می مانند تنها: آسمان بلند هزار رنگ غروب که از سفید و آبی روشن می رود به زرد و نارنجی و قرمز و ارغوانی و کبود. جعبه رنگ یک نقاش که به وقت عصبانیت پرتاب شده به دیوار آسمان و رنگها همینطور شره کنان پخش. سایهٔ کوههای دور، تیره و ناپیدا کمی پایینتر
دستانت میلرزد. شاید به یاد قلمی که طرحش کنی روی یک بوم گمشده. نه قلم هست و نه بوم و نه حتی فرصتی برای گرفتن یک عکس سرسری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر