چقدر سریع می گذرد زمان... چقدر رنگها زود عوض می شوند... همین دو ماه پیش، پشت پنجره که می ماندم زیر پایم افق در افق دریای سبز یکنواختی بود انگار که در میان جنگلی انبوه تنها همین برجی را ساخته اند که من در آن ایستاده ام. در چشم به هم زدنی، یک هفته شاید؛ آن دریای یک رنگ سبز تبدیل به قالی الوانی از رنگهای گرم و بی نظیر و دلنشین شد. رنگهایی که نگاهم از دیدنشان سیر نمی شد و ذهنم از جستجو برای نامیدنشان... و آن توهم تنها میان دشتی خالی از سکنه همچنان پا برجا. اما باز چقدر زود، تمام آن رنگها در چشم به هم زدنی ناپدید شدند و حالا روزهاست مقابل نگاهم درختان خشک قهوه ای و خاکستری ردیف ردیف چیده شده اند. حالا در این یک ماهه است که واقعیت این شهر عظیم را میتوانم ببینم، که به جای جنگلی انبوه، صف به صف درختان تناوری خانه ها و خیابانها، برجها و مفازه ها را مخفی کرده اند...
و چه خیال خوشایندی، چه سراب دلنشینی وقتی دوباره درختان زشتی و بی رنگی تمدن را از چشم پنهان بدارند. لایه لایه حریر برگ، پرده پرده رنگ، چه تصویری... چه نمایشی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر