۲۲.۹.۹۳

دلتنگ


گاهی کلمات بی معنی می شوند. گاهی کلمات آنقدر تکرار می شوند که روحشان را گم می کنند. گاهی کلمات کم می آورند، معنا را نمی رسانند، کوتاه و ناقصند... مثلاً همین «دلتنگی»، ورد زبان این روزهای من، چطور بگوید که چه عمقی را میان آن شش حرف ناقصش پنهان کرده... چطور برساند که دلتنگی برای تو، که نبودنت، یعنی نبودن دست و پای و نیمه ای از وجود من... چطور برساند که «دلم برایت تنگ است» یعنی من لحظه لحظه ترا صدا می کنم. چگونه بگوید که هی سر می چرخانم تا نگاهت را ببینم... که هی در ذهنم نظرت را می پرسم... که هر لحظه در خیالم با تو حرف می زنم... که وقتی نامت را به زبان می آورم سینه ام سنگین می شود، نفسم در گلو می ماند... که هر بار شنیدن صدایت، که دیدن تصویرت، هر بار دردیست همانند موج گدازه هایی سوزان که روحم را ذوب می کند... وقتی که دستت دور از دستان من است و سرم به دور از شانه هایت.

هیچ نظری موجود نیست: