۱۱.۳.۹۴

تابستان، آفتاب، عطش


وقتی عصر یک روز گرم در اتاق تنها در حال آبپز شدن هستی، ذهنت بازی فراوان دارد. مثلاً یادآوری یک بعدازظهر از چند هفته پیش، که آسمان یک دست سفید و خاکستری‌‌ِ روشن بود و باران یکنواخت می بارید و باد خیس بوی خاک نمناک را به تمام گوشه کناره های اتاق و خانه و ذهن تشنه ات می برد. چه آهنگی بهتر از صدای رگبار روی شیروانی و آواز یکنواخت ناودانها و ایستادن پشت پنجرهٔ تمام قدِ باز تا قطره های وحشی و گریزان باران را بر صورت و دستهایت حس کنی... و شاید نیم لیوانی شراب سرخ، مزمزه کنان؛ تا تمام حسهایت در آن لحظه حاضر باشند و درگیر.
آنوقت خاطره ای می سازی چنان زنده و قوی که هفته ها بعد یک لحظه تصورش تمام آن یکی دو ساعت را با جزئیات برایت زنده می کند انگار دوباره داری تکرارش که نه، زندگیش می کنی.

هیچ نظری موجود نیست: