تصور بفرمایید هی این صفحه وبلاگتان را باز کنید ببینید نگارنده پست تازه نگذاشته، هی از ته دل نفرینش کنید! آنوقت نیمه شب تبزده و بی خواب هی شعر بگویید و کلمه ردیف کنید، هذیانهای وقت جنون؛ ناپرهیزیهای تب آلود... تصور بفرمایید که هی بخوانید و بخوانید و بعد در یک کلمه جواب گفتن بمانید. اصلا انگار حرف زدن یادتان رفته باشد. آنقدر کلمه توی ذهنتان چرخ بزند که نتوانید پنج تایشان را مرتب کنید محض یک جواب... همه اش تقصیر این تب است و این سردرد... بگو شاید باور کنم!
۱ نظر:
آره والا ! تصور بفرمایید هی ما بیایم اینجا شاید ناپرهیزی کرده باشی و یه مطلب باهال نوشته باشی... بعد هی ببینیم هیچی ننوشتی!
خب یک کم سعی کن... تو می تونی! باور کن... اصلاً سخت نیست.... D;
ارسال یک نظر