گاهی هوس می کنی یک کت گرم بپیچی دورت، شروع کنی به قدم زدن زیر آفتاب بی رمق عصر زمستان. آنوقت شاید دو سه خطی هم ترانه خواندی، گناه که نکردی؛ هان؟ شاید هم یکی دو قطره اشک ریختی برای آن راسوی زیرماشین رفته کنار بزرگراه... شاید هم خواستی چند کلمه با آن حواصیل سفید ایستاده کنار خیابان گفتگو کنی... شاید هم چهارپای درونت از دیدن آنهمه تپه سبز به وجد آمد... هان، گناه که نکردی؟ اصلا شاید دلت خواست هر چیزی باشی غیر از خودت...
گناه که نکردی؟ هان؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر