بعضیا دلشون خیلی بزرگه اینقده که هیچوقت واسه هیچ جا، واسه هیچ کس دلشون تنگ نمی شه، هیجان زده نمی شن، جیغ نمی کشن، یه جورایی انگاری احساس ندارن اصلن. بعضیا اما دلاشون کوچولوهه، دلتنگ می شن، احساساتی می شن، غصه می خورن، گریه می کنن، بعدش زود شاد میشن... اینجور آدما رو بیشتر دوس دارم آدمایی که دلاشون گنجشکیه... اصلا از اولش من گنجشکا رو زیاد دوس داشتم... قصه های «لی لی حوضک» و «گنجشکک اشی مشی» رو دوس داشتم. یه جورایی همیشه عاشقت بودم اشی مشی! واسه همینه که گاهی می شینم واست قصه می گم... نه که قصه ات رو بگم، درددلمو بهت می گم، اشی مشی!
یه وقتایی دلم از دل تو هم کوچیکتر میشه اشی مشی. یه وقتایی هی می گردم دنبالت که برات زار بزنم. یه وقتایی دنیام خالی خالی میشه، من تنهای تنها... انگاری گم شدم توی کویر، هیچ چی نیست جز سنگ و ماسه و خار... بعد دلم می خواد فقط داد بزنم داد بزنم داد بزنم... بعد نیگام میفته به اینهمه آدم دور و ورم، همه نشسته، همه ساکت؛ بعد به زور جلو دهنم رو می گیرم نکنه یه نیمه هق هق از گلو بزنه بیرون... آدم بزرگ که داد نمی زنه... آدم بزرگ که گریه اش نمی گیره همینجوری بی دلیل... باید بگردم دنبال یه چاه، یه نیمه شبی، یه جای خلوتی، یه آسمون صافی، یه عالمه ستاره، بعد هی توی چاه داد بزنم؛ شاید تو شنیدی شاید هم نه!
یه وقتایی دلم از تنهایی می گیره، از توی جمع تنها بودن، از اینهمه آدم غریبه، از اینهمه آشنای غریبه دلم می گیره... یه وقتایی دلم از تو هم میگیره... دیگه حوصلت رو ندارم اشی مشی.
حوصله دنبال چاه گشتنو ندارم، اشی مشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر