می شود که صبح با خستگی بیدار شوی، اول هم بشنوی که خواهرک از گل نازکترک را رنجانده ای، بعد دیر برسی به کلاست، یک کوییز ساده را خراب کنی، وقتی به کافه تریا برسی که نهار تمام شده، بخواهی میانبر بزنی و از یک ارتفاع یک متر و خورده ای بپری پایین و مچ و زانویت درد بگیرد بعد هم سر کلاس یوگا روی همان زانو فشار بیاوری و بدترش کنی... توی راه هم نزدیک باشد یکی بزند بهت، درست قبل از خواب هم گربه ات چنان چنگت بزند که انگشتت تقریبا تا نیمه سوراخ شود... بعد آنقدر خسته ای و ناراحت و بیحال که همان یکی دو لحظه خوب روز، پنج دقیقه ای پیدا کردن ژاکتی که می خواستی توی مغازه، طعم خوب بستنی، مهربانی نازنین همسر... هیچ کدام به یادت نماند.
روز بعد هم وقتی که نگاه می کنی به روز پیش حتی نای این را نداری که بگویی چه روز مزخرفی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر