روزها گاهی مثل خرید رفتن از روی لیست خریدند. همه اقلام ضروری به ترتیب و با سرعت باید پیدا شوند، در سبد گذاشته شوند و چک بخورند... همه کارها باید انجام شوند همه مهم و ضروری، سر ساعت به ترتیب... وقتی هم از فروشگاه می آیی هیچ احساسی به خریدهایت نداری... حقیقت اینکه کسی از خرید شیر و پیاز و دستمال و مایع ظرفشویی هیجان زده نمی شود که! مایحتاج زندگیست و اگرچه نبودش دردسر، بودنش عادی... کارهای یکنواخت لازم تکراری....
گاهی اما روزها مثل بیجهت وارد فروشگاه شدن و ناگهان ردیف سیبهای سرخ را دیدن است... وقتی خریدهایت را رنگ و عطر و خواستن انتخاب می کند... یک مشت لیموی سبز تازه، یک بسته شکلات پیچیده در کاغذ سبز و طلایی، یک مجله، یک کارت تبریک دست ساز، یک قرص نان جو و زیره... روزهایی که وقتت مال خودت است و تصمیمهایت ناگهانی و بی برنامه... هرچه دلت خواست می کنی و هر کجا عشقت کشید می روی... این روزها را بیشتر دوست دارم، روزهای بدون لیست و برنامه را... هرچند نتیجه اخلاقی قضیه این است که بدون روزهای لیست دار کارهایم پیش نمی رود همانطور که خانه خالی از ضروریات می ماند اگر از روی لیست خرید نکنم، ولی هی دلم هوای بی قانونی می کند این روزها... شاید چون باز به برنامه و کلاس و ... زنجیر شده ام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر