تصور بفرمایید با کلی آدرس دادن و «یادت هست..» و زبانبازی فروشنده را راضی کرده اید که صندوق پنهان شالهای ابریشمی با دست رنگ و طرح داده اش را باز کند و شما هنوز خم نشده اید که شال رویی را باز کنید، دخترکی از راه برسد و بهترین را بقاپد و شما بمانید و دهان بازتان و «چی؟ کی؟ کجا؟!!» مانده ام سرعت عملش را تحسین کنم یا سلیقه خوبش را یا هر بار که به شال زرشکی و زنگاری ام نگاه می کنم دخترک را نفرین کنم که همتای طلایی و زرشکیش را قاپ زد!
۱ نظر:
تصور بفرمایید... اگه همه بزرگترین مشکل زندگیشون همین بود، دنیا پر از آدمای خوشبخت بود!
خوش باشی
ارسال یک نظر