۶.۶.۸۳

نه، نه ،اينبار نه تقصير گرماي عصر جمعه تابستان است نه شدت تب مستم كرده فقط آواي مرغ سحر است كه طاقتم را طاق كرده و چشمهايم را پر اشك ...
مرغ سحر ناله سر كن داغ مرا تازه تر كن....ظلم ظالم، جور صياد، آشيانم داده بر باد اي خدا، اي فلك، اي طبيعت شام تاريك مارا سحر كن....
مرغ بيدل شرح هجران مختصر مختصر كن....

۴.۶.۸۳

سه روز است كه سرماخوردگي دارد الواطيهاي يك هفته ده روز اخيرم را تلافي مي كند...حالا اينكه كلاسهايم هم همين سه روزه شروع شده ديگر را قضيه قوز بالا قوزش كرده.
سه روز است كه تب دارم و لجام گسيختگيي كه تب به افكارم مي دهد را خوشآمد گفته ام...داشتم فكر مي كردم چقدر تب مثل مستي است، همان سرگيجه، همان تيز شدن شنوايي، لرزيدن دنيا مقابل چشمانت يا زير پاهايت، همان تلوتلو خوردن و عدم تعادل، انگار ترا يا دنيا را از بلور تراشيده اند و يكيتان هر لحظه ممكن است بشكند...همان گرمايي كه با اولين جرعه مسيرش را مي سوزاند و پس از آن ديگر حرارتي است در تنت پيچيده، همان هجوم وحشي انديشه، همان زبان بي پروا، همان هذيانگويي، همان خيالات سرخ رنگ و البته همان سردرد!! آسودگيي كه در آن ذهنت به هر گوشه اي پر مي كشد وقتي تنت سكون و رخوت لميدن در يك گوشه را ترجيح مي دهد و خواب...آنهمه خوابهاي پر شور و گلگون سرختر، از آنچه نوشيده اي يا آن هرم نشسته به گونه هايت...
شايد بايد تب را بيشتر تجربه كنم...سرمستيش موثرتر است، اثرش بيشتر مي پايد...نه حرفهايم را خيلي جدي نگيريد مستم... نه ببخشيد اشتباه شد...تبدارم!!!

۳۰.۵.۸۳

برگشتم اما سفرنامه نوشتن آسان نيست!

با توجه به سابقه بدم در بار زدن و همراه بردن كلي خرت و پرت بي مصرف در سفرها اينبار تصميم داشتم سبكبار سفر كنم. تمام توصيه هايي كه در اين مورد خوانده بودم به كار گرفتم، ليستي از تمام موقعيتهاي ممكن در سفر (مثل پيكنيك، خريد و خيابانگردي، مهماني رفتن و...)تهيه كردم، براي هر موقعيتي لباس انتخاب كردم، چيزهايي را كه در حالت عادي نمي پوشم حذف كردم و كنار گذاشتم، انتخابهايم را در هم ادغام كردم، رنگ بنديها را در نظر گرفتم و در نهايت به يك مجموعه ده عضوي رسيدم (درست خوانديد 10 !!)كه بيست و چند تركيب مختلف را مي داد. باور مي كنيد موفق شدم اسباب سفر يك هفته دو نفر را توي دوتا چمدان همراه ( carry on)جا بدهم؟!!!بسيار احساس رضايت مي كردم تا آقاي همسر دو ساعت قبل از رفتن به فرودگاه تلفن زد تا نتيجه صحبتش با دوستمان را گزارش كند...
-ام...حالا تو مطمئني كه گفت منفي دو درجه؟!!!
هامممم!!!!!!!!! چي لازم داريم، لباس گرم، شال گردن، گوشپوش، كت چرمي، نيم چكمه....
ده ساعت بعد اولين چيزي كه دوست عزيز بعد از سلام واحوالپرسي گفت چنين مضموني داشت: ترا خدا نگيد شوخي منو باور كردين و كلاه و شال گردن آوردين!!!!
هاه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

از زيبايي طبيعت كانادا بسيار شنيده بودم ولي هيچ كدام مرا براي آنچه ديدم آماده نكرده بودند...گلهاي وحشي زرد و سفيد و ارغواني كنار جاده ها و مزارع سر سبز دو طرف، تاكستانهاي وسيع و باغهاي سيب و هلو... دشتهاي سبزي كه از افق تا افق كشيده شده اند و بيشه هاي پردرختي كه جا به جا خط افق را قطع مي كنند... درختهاي افرا (من هميشه فكر ميكردم يك جور چناره!)و كاج و صنوبر و بيد مجنون از تيره ترين سبز ممكن با ته مايه قرمز گرفته تا سبزي اولين جوانه هاي بهار و جا به جا ميانشان يك افراي ژاپني با برگهاي قرمز و نارنجي اش...رود پر خروشي كه آبشارهاي نياگارا (مجموعه اي از سه آبشار است)را ساخته پس از سرازير شدن انگار همه توانش را صرف كرده آرام راهي درياچه اونتاريو مي شود. اگر با قايق به پاي آبشار بروي، ميان سه ديوار عظيم آب و مه غليظي كه از پرتاب شدن ذرات آب ناشي شده؛ غرش كر كننده آبشار وجودت را پر مي كند و براي يك لحظه حقارتت را در مقابل عظمتش حس مي كني و ترس سردي بر وجودت مي نشيند كه درست مثل همان لرزه ايست كه در لحظات مرگبار (باشد مي گويم خطرناك)زندگي بر پشتت مي افتد همان كه دقيقه اي بعد وقتي به دل آسودگي امنيت مي رسي تبديل به هيجان و نشاط سكر آوري مي شود، هيجان رويارويي با خطر و شادي جان به در بردن...پس از آن تصوير درياچه اونتاريو به ذهن مي نشيند و بازتاب بيشه هاي سبز بر سطح لرزانش... يا تابلوي يك غروب خاكستري رنگ كه آسمان و آب فقط با يك رديف قايق بادباني سپيد و سايه روشنهاي كمرنگ طلايي و نارنجي و ارغواني از هم جدا شده اند وقتي كه دوسوي منظره را سبزتيره بيشه ها قاب گرفته...
طبيعت كانادا مثل همه خانمها روي خوشش را به ما ميهمانهاي تابستانيش نشان مي دهد ولي ظاهرا بدخوييهايش را براي اهل خانه ذخيره مي كند. از سرماي منفي چهل درجه و باد سرد خشك كننده اش كم نشنيديم!

مونترال با موزه ها و گالريهايش، بخش قديمي سنگفرش شده اش، كافه ها و رستورانها و تراسهاي پر گل و خيابانهاي شلوغ و پرتوريست و زندگي شبانه اش اروپا را تداعي مي كند و زندگي در تورنتو كه كلان شهريست پر از آسمان خراش و برج ريتم آرام و بي شتابي دارد كه لذتبخش است... جابجا ميان آسمانخراشها ساختمانهاي صد و چند ساله اي مي بيني كه محافظت شده و استفاده مي شود...خانه هاي ويكتوريايي با روكار آجرقرمز در محلات قديمي تاريخ شهر را نشان مي دهد و چندين مليتي بودنش از ديدن مغازه ها و اجناس هر گوشه دنيا در كنار هم پيداست...شهريست زنده و جاري، يك سفر براي تجربه اش كافي نيست...
از ديدنيها و جذابيتهايش گفتني كم نيست (و البته حسرت تمام چيزهايي كه در ويترينها مي بينيد و هوس خريدشان را مي كنيد!!!)بخصوص اگر راهنماهايي مثل دوستان خوب و پرحوصله ما داشته باشيد...
در مجموع سفري بود پر از بحثهاي روشنفكرانه (چيزي كه مدتها نداشتيم!)،شهرگرديهاي خواسته ونا خواسته(كه ناشي از گم شدنها بود!)و پياده رويهاي فراوان (كه به شدت لازم داشتيم!)به ما كه خيلي خوش گذشت اميدواريم به ميزبانانمان خيلي بد نگذشته باشد!!!

۲۳.۵.۸۳

يك هفته نيستم مي ريم كانادا ...در اولين فرصت خواهم نوشت...كلي حرف دارم!
تا بعد!

۲۰.۵.۸۳

تمام ديشب را خواب ديدم، آنهم چه خوابهايي...تپه هاي شني، خانه هاي كويري، خرابه هاي شهرهاي قديمي، پروانه هاي بزرگي كه قد كف دست آدم بودند و سمي و (آره مي دونم خيلي بيربطه ولي خواب بود ديگه!)صف طولاني دايناسورهايي كه مهاجرت مي كردند...
احساسات در خواب خيلي قويتر و زنده ترند...گرسنگي، ترس، شرم، گيج بودن، گم شدن...توي خواب وجدان يا اخلاق وجود ندارد...كارهايي مي كني كه در بيداري توان فيزيكي يا روحي انجامشان را نداري (مثلا كشتن يك دايناسور؛ حالا باهاش گپ زدم بماند!!)و هيچ هم از غير منطقي بودنشان تعجب نمي كني. آزادي غريبي دارد اين دنياي خواب... انگار همه محدوديتها از پيش پايت برداشته مي شود و تو مي ماني و حواسي كه بسيار قويتر از بيداريند...از همه چيز مهمتر برايت بقا است...زنده ماندن، يا اگر خوابت خيلي پر ماجرا نباشد؛ جان سالم از مهلكه به در بردن...يا رسيدن به خواسته هايي كه در آن لحظه داري...
اگر اين تعريف را قبول كنيم كه خواب دنيايي است كه ذهن ما مي سازد تا در آن محدوديتهاي بيداريش را جبران كند بايد بپذيريم (هرچند ناخوشايند است!)كه خود واقعي ما بسيار جسورتر و وحشيتر از آني است كه در بيداري نشان مي دهيم...كه احساسات واقعي ما آنقدر سركشند كه هرگز نمي توانيم خودمان باشيم و با ديگران باشيم...بي جهت نيست چيزهايي مثل اخلاقيات يا دين يا وجدان ساخته شده اند...و تصور كنيد در بيداري چه فشاري را تحمل مي كنيم تا واقعيتمان را كنترل كنيم -آنهم كاملا ناخودآگاه- و تصور كنيد كه يك روز تمام مردم دنيا دست از كنترل كردن خود بردارند و خود واقعي واقعشان را رها كنند...
فكر مي كنم از دنيا همان ويرانه هايي بماند كه من ديشب در خواب ديدم...

۱۸.۵.۸۳

جواب گرفته ام كه مشكلم دلتنگي نيست مسئله وجود عضو خوندار كوچك و پرتپشي است به نام دل... نه نازنين... مشكل از دل نيست...نمي بيني ادبيات پرافتخار پرناله و آه و حسرت ما را؟ تلخي لحن فروغ را بشنو:
"...در اتاقي كه به اندازه يك تنهائيست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناريها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند..."

نگاه كن بي دوامي شادي را، بي اعتباري عشق را ...اين حزن و مويه و حس انحلال را...ما ملت غم و غصه و اندوهيم...انگار كه آب خوش خوردن هيچ جايي در مجموعه ژنتيكي ما ندارد... كه ندارد هم! من هم آموخته همين مكتب و ملتم حالا گيرم هم به تصادف افتاده ام غربيترين گوشه دنيا...
نه نازنين...مشكل از بود و نبود دل نيست (خوش يا ناخوشش پيشكش!) مشكل از نامردي و بي انصافي مردم يا روزگار هم نيست...اينكه من اين هفته دلتنگي مي كنم، آن هفته تنهايي مي كشدم، دو هفته ديگر مرضم چيز ديگريست؛ همه حرف است و بهانه...مشكل يكي اين روز و ماه و سالي است كه نپرسيده و نطلبيده به دستمان داده اند و خواسته اند پرش كنيم يا تلفش كنيم يا محترمانه بگويم زندگيش كنيم (راستي مي گويند نطلبيده مراد است!من كه نمي بينم!!!)و ديگر اينكه ما نگشته ايم مثل باقي مردم دنيا چراگاه سبز و خرمي پيدا كنيم و بي سر و صدا مشغول شويم! ناآرامي و نارضايتي در خون ماست...رفتن و جنبش و تغيير برايمان حياتي است...بمانيم مي پوسيم، مي گنديم. رفتن ضرورت بودنمان است...
من كه شكايت نمي كنم...بودنم را پذيرفته ام ،سعي مي كنم روزهايم را پر كنم...گاهي هم در اين رفتنم به چاه و چاله اي مي رسم، ششماه-يكسالي درجا مي زنم؛ چاله كه پر شد سرريز مي كنم و باز جاري مي شوم...شكايتهايم هم چاله چوله هاي كوچك بين راهست...نگرانم نباش...

"حسرت نبرم به خواب آن مرداب
كارام ميان دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفه است"

۱۶.۵.۸۳

هذيان گويي عصر يك جمعه تابستاني!

داشتم فكر مي كردم آدم كلي وسواس به خرج مي دهد و بين صدها يا اگر خيلي اجتماعي باشد يكي دو هزار نفري كه در مدرسه و دانشگاه و كلاسهاي مختلف و باشگاه و نمايشگاه و كار و پيكنيك و مهماني و هزار ويك موقعيت اجتماعي ديگر ملاقات مي كند، سه-چهار نفر دوست نزديك و يكرنگ پيدا مي كند كه پيش آنها مي تواند خودش باشد، فيلم بازي نكند، خيلي ملاحضات اجتماعي را رعايت نكند و خيالش راحت باشد چون اساس دوستيشان بر قبول كردن واقعيت يكديگر است.آنوقت چند سالي از اين دوستان دور بماند و بعد كه دوباره ملاقاتشان كند فقط فاصله ببيند و تعارف و تغيير...و هي به مغزش بكوبد و نداند مشكل از خود اوست يا از اين نزديكترين دوستان...اينكه چيزي تغيير كرده و ديگر با اينها هم نمي تواني خودت باشي... مثل اينكه براي خانه اي دلتنگي كني آنهم سالها و هر شب خوابش را ببيني و بي صبرانه فرسنگها فاصله را بكوبي و بدوي تشنه و خسته و پراشتياق از سر كوچه بپيچي و ببيني كه آن خانه نازنين را كوبيده اند و بجايش يك برج ساخته اند از مرمر و كروم و شيشه...زيبا ممكن است باشد، نقشه اش بي نظير و تزئيناتش هم گرانقيمت و لوكس... ولي...ولي!

دلم براي خودم بودنم تنگ شده!

۱۳.۵.۸۳

باور نمي كني كه من ، خود نمي دانم؛
خواب بودم و حال برخاسته ام
و يا اينهم خوابيست وصله خورده دامان خواب پيش
دلگير نشو؛
بين همه خوابهايم پي واقعيتي
-مثل حضور تو-
مي گردم

۱۲.۵.۸۳

سلام نمي كنم كه از نگاهم پيداست