۷.۸.۸۸

خسته نباشی!

میشه یه وقتی دیگه خسته خسته باشی، از همه چیز، همه کس... میشه از این روزو شب کردن و شب رو روز دیگه دلت بگیره... بعد شدید هوس کنی که بساطت رو جمع کنی، راهت رو بگیری بری... نباشی اصلاً... میشه آروم آروم بی عجله تمام کارای توی دست و بالت رو تموم کنی، نامه ها، ایمیلها، عکسها... یکی دو تا پست بنویسی بزاری روی انتشار خودکار... شاید خونتو مرتب کردی... یه سری به همهٔ دوستات زدی. کتابای کتابخونه رو پس دادی. بی سر و صدا انگار می خوای بری سفر، علفای هرز رو از باغچه کندی... با یه لبخند محوی زیر لب فحشی هم نثار همسایه های شلوغ و مردم آزارت کردی شاید، نه از سر خشم، یه جوری انگاری جزو برنامه بوده، دیگه نباشی و غر نزنی یک جایی نظم دنیا به هم می ریزه... آره کم کم بساطت رو جمع کنی بی سر و صدا، بی وسواس، بی ترس، انگار داری شب از کافی شاپ محل می ری خونه و فردا دوباره برمی گردی سر همون میز، با همون کتاب، همون لیوان قهوه... همون جوری منظم آروم بی تشریفات... یه جوری نرم، «سایهٔ پروانه» وار از سر بساط سبزه* پاشی، بری... بری...



*«...بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه ام...» رهی معیری

۳.۸.۸۸

پایان

آخر تمام قصه ها،
خانه است و رسیدن.
داستان ما
پس کی تمام می شود؟

۲۱.۷.۸۸

تصور بفرمایید (۱۵)

تصور بفرمایید از نیمه بهار هی قول و غزل خوانده باشید در وصف پاییز و باران و هوای خیس نمناک. هی شاعرانه آه کشیده باشید، هی انتظار... آخرش شانستان بزند، امروز نیمی از مهرماه رفته بالاخره اولین باران پاییزی نزول اجلال بفرمایند در منطقه. بعد تصور بفرمایید شما بعد از کلی ذوق کردن و موفق به پوشیدن بارانی و کلاه قرمز و شال گردن پیچ پیچیی شوید که مدتها منتظر مانده بودید هوای مساعدش برسد. بعد هم کلی هی غش و ریسه بروید و قربان صدقهٔ هوای خیس و رنگهای براق سبز و آسمان یک دست خاکستری... تا پنج دقیقه از راهی شدنتان به سمت مدرسه بگذرد و هی ببینید سرتان را کج می کنید که مبادا قطره های باران به جای خوردن به شیشه ماشین به صورت شما بخورند و بعد هی آرام و با فاصله از باقی ماشینها می روید که مبادا آب و گل چرخشان بپاشد به ماشینتان و هی عزا گرفته اید که وقت پیاده شدن مبادا خیس شوید و مبادا شتک گل آلوده ای دامان لباستان را بیالاید...
بعد تصور بفرمایید که درست مثل کارتونها یک لامپ بالای سرتان روشن شود و ناگهانی این موضوع برایتان اثبات که شما اصلاً هم باران را دوست ندارید! چیزی که شما دوست دارید طرح رومانتیک بارانی است که شما می توانید در یک حباب نامرئی بدون خیس و کثیف شدن زیرش قدم بزنید و همه اش مناظر زیبا و درختان هفت رنگ ببینید!

۱۶.۷.۸۸

شادمانگی

چراغها پرنورتر شده اند،
رنگها درخشانتر،
گلهای باغچه شادابتر...
این روزها خانه هم
آمدنت را جشن گرفته!

۱۵.۷.۸۸

«به دل گفتم صبوری کن، صبوری...»

هی! ما،
ما که آخر قصه ها را نخوانده نمی دانستیم
هی نشسته بودیم چشم انتظار دلخوشکنکی،
بوی خیالی،
موج حادثه ای...
هی به هوای آخر این روزهای انتظار،
پا به صبر،
دل بی قرار...
یادمان نداده بودند می شود تقلب کرد،
ناخنکی به دو صفحه‌ٔ آخر داستان زد،
کم و زیادش را چشید...
ما،
همین مای ناخواندهٔ نادانستهٔ صبور،
هی نشسته بودیم گوش به زنگ،
منتظر،
چشم به راه!
به تقلید از سید علی صالحی
جمعه ۲۵ سپتامبر

۱۳.۷.۸۸

«تا صبح دولتت بدمد...»

همانجا، همان گوشه،
ته همان چاه وانفسای خشکیده،
من شب زنده داری می کنم.
جامم خالی و چشمم پر،
دنبال من نگرد!
من امشب با دلم
قراری گذاشته ام.

۱۲.۷.۸۸

شب شراب

می شود روزی، روزگاری، هفته ای خودت را بزنی به بیخیالی، به مستی. همه حواست را خاموش کنی، نه کاملاً خاموش هم نه؛ کمی صدایشان را کم کنی، بی حسشان کنی موضعی. انگار گوشه ای نشسته ای و جریان زندگی را تماشا می کنی از پشت پردهٔ مه یا یک شیشهٔ بخار گرفته، کمرنگ، مبهم، دور. روزمره هایت را آرام و با احتیاط و کمی تلوتلو خوران انجام بدهی و به زندگی با یک دید بسیار خوشبینانه نگاه کنی. چیزی برایت اهمیت نداشته باشد جز همان گوشه‌ٔ امن و سرخوشی مستانهٔ بی دلیلت. اصلاً اگر عجله کنی یا ناگهانی از جا بپری سرگیجه بگیری... طنزهای زندگی خنده دارتر شوند و غمها دیگر نه چندان غمناک. بعد شاید که یک چرت طولانی یکی دو روزه هم بزنی، در را ببندی و خودت باشی و خودت... بعد بیدار شدن هم شاید مستیت پریده باشد و همه کارهای مانده‌ مثل سردرد و خماری روز بعد خراب شوند روی صبحت، ولی... ولی انگار این دردسرها هم خوبی خودشان را دارند و پذیرفته شده اند. بعد که آخرین کار عقب مانده و گیجی و آخرین تیر کشیدن چشم و شقیقه ها هم می گذرد، باز انگار روزهایت خالی شده اند، حواست تیز و هی تو بگردی به دنبال همان مستی بی دلیل، همان منگی و بیحسی خوشایند، همان سبکی احساس...
بیخود نیست که مردم دائم الخمر می شوند!

۹.۷.۸۸

تحقیق شده

غذاهای آرامش بخش ( Comfort Foods) بسیار بحث برانگیز و تحقیق شده اند. وجودشان رسماً و کاملاً علمی ثابت شده: مردم ساکن نواحی سردسیر غذاهای چربتر و پرکالری مصرف می کنند. بدن به وقت خستگی به غذایی با هیدروکربن زیاد احتیاج دارد. خانمها زمان استرس، اندوه یا سرخوردگی بستنی، کیک و شکلات لازم دارند... و هزار و یک مثال دیگر که همه نیاز فیزیکی به غذاهای آرامش بخش را توجیح می کنند.
نیازهای روانی چطور؟ رابطه شان با غذاها تحقیق شده؟ وقتی سردتان است و یک دفعه دلتان هوس سوپ مرغ و ورمیشل مادر عزیز را می کند چه معنی می دهد؟ ساندویچ کره و مربا را عصرها خواستن یا دلتنگی کردن برای نان خامه ای ها و نان کشمشی های شیرینی فروشی سرخیابانتان چه؟ اصلاً چه معنی دارد یک روز که از مدرسه به خانه می رسید شدید هوس آش رشته کنید و فریزرتان را زیر و رو و ببینید که حتی نخود و لوبیای آبکرده یخ زده و کشک سابیده و سبزی خرد شده و سیر و پیاز و نعنای سرخ کرده هم آماده دارید و همچنان با لباس بیرون همه را توی دیگ بریزید و آشتان را سرهم کنید یک ساعته و بعد هم تا دو سه کاسه اش را داغ داغ نبلعید احساس آرامش نکنید؟
آش رشته نشان چیست در ناخودآگاهتان؟ خانه؟ مهمانی؟ شلوغی؟ با دیگران بودن؟ عصرهای پاییزی خنک کنار تمام خانواده؟