۲.۹.۸۴

هواي ابري, آرام, پر رخوت, خواب آلود...تنهايي, سكوت, سكون... تو نيستي, گربه ها هر دو تكيه به زانوهايم خواب مي بينند... تو نيستي و من دلتنگي مي كنم... براي تو, براي با هم بودن, براي وقت داشتن... دلتنگي مي كنم با هر اعلام برنامه اي كه از مجمع فارغ تحصيلان دانشگاه مي آيد, با هر خبري كه مي خوانم. مي داني الان دوسالانه كاريكاتور است؟ درست, موزه هنرهاي معاصر... يادت هست؟ چند دو سالانه را نبوديم و نديديم؟ بالاخره به سايت كانون شعر و ادب هم سر زدم... آگهي جلسات و شرح برنامه ها, حالا تمام انتقادهاي من و تو و خدايي كردن برخي بماند; دلم تنگ شد. دلم هوس يك ساعت نشستن در آن جلسات را دارد و مزخرف شنيدنها را... چه بريده و دور و پر حسرتيم ما... حرفهامان تكراريست, زبانمان قديمي, ديدارهامان محدود, نگاهمان محدودتر... انگار بريده شديم از دنيا و در يك جعبه شيشه اي منجمد مانده. همانيم كه بوديم, تازه نشديم, ياد نگرفتيم, پيشرفتي نكرديم. بگذريم...
"اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود كه خواب سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم
دستهامان خالي
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا يعني ما!
كاش مي دانستيم
هيچ پروانه ئي پريروز پيلگي خويش را به ياد نمي آورد.
حالا مهم نيست كه تشنه به روياي آب مي ميريم
از خانه كه مي آئي
يك دستمال سفيد, پاكتي سيگار, گزينه شعر فروغ و تحملي طولاني بياور
احتمال گريستن ما بسيار است!"*

* سيد علي صالحي, "نامه ها"

۳۰.۸.۸۴

چه بايد مي كردم؟
چه؟
تا دري را كه مي گشايم
نه بر ناكامي باشد
و نه بر رويا
درختان, درخت باشند
پرندگان, پرنده
و راهها
جاده هايي هموار
در زير آسماني بي غبار.
دري
بر كودكي پر نشاط
و بر جواني سراسر اميد.
دري
بر آينده ئي
از احترام و اعتماد, سرشار
و بر فرجامي, پر افتخار.
دري
بر تو
بر بي كرانگي:
تنها جاييكه مي توانم
دستانت را در دست بگيرم
و بي ترديد بگويم:
چه بسيار دوستت دارم
چه بسيار.

مسعود احمدي, "روحي خيس, تني تر و صبح در ساك".

۲۳.۸.۸۴

هوا مه آلود است, نور نارنجي چراغهاي خيابان كمرنگتر از هميشه... ماه كم نورترين چراغ, گرد و كوچك و دور... سرد است... ديد محدود... مه مثل شيرابه به تو و ماشين مي چسبد, بايد بشكافيش تا پيش بروي. نور چراغها صفوف سايه هاي پرشتابي را روشن مي كند كه از كنارت مي گذرند. مردمان دنيايي ديگر, سپيدپوش, شفاف, پر رمز و راز... خدايگان و پريان, ارواح نيك و شر, رفتگان و آيندگان, جادوان و نگاهبانان... پاسبانان اسرار... شولا به تن, روي پوشيده, شتابان... سبكبار مي لغزند...
مي خواهي تعقيبشان كني, همراهشان شوي, دور شوي, محو شوي, دور مي شوند و محو...تو مي ماني و حسرت آنهمه راز ندانسته...
دنياي عجيبيست دنياي مه... مي فريبد و وسوسه مي كند... به دنبال مي كشاندت, آخر هم مبهوت رهايت مي كند... تو و جمود بودنت...

۲۱.۸.۸۴

گزينه اشعار فريدون مشيري و اخوان ثالث را از كتابخانه گرفتم (بله, درست گفتم, كتابخانه! در قفسه زبانهاي خارجي -بگويم غير انگليسي- يك رديف هم به كتابهاي فارسي اختصاص دارد كه معمولا انتخابتان محدود است به خامگياهخواري و احضار ارواح... مگر شانس بياوريد و گزينه شعري ببينيد...)و ورق زنان غرقه خاطراتي دور...
"كوچه" و "كاروان" و "آخرين جرعه اين جام" و "تو نيستي كه ببيني"(از مشيري) "سترون", "زمستان" ,"سگها و گرگها"," لحظه ديدار"," قاصدك"," دريچه ها" (از اخوان ثالث)... مي دانم كه جايي در نوجوانيهاي شما هم زمزمه هاشان جاريست... و "فرياد" كه خواهركم در آن سالهاي پيش از نوجوانيش و وقت داشتنهاي من, هر دو را دوست داشت; شايد هم قرائت من از اين دو شعر را كه با هر كلمه "فرياد" فريادي هم ضميمه مي كردم!!! هر دو تقديم شماي خواننده, اگر با فرياد بخوانيدشان...
-راستي ميان شماره هاي يك تا چهار دو پست گذشته هم دنبال هيچ رابطه منطقيي نگرديد... هذيانگوييهاي يك ذهن مشغول و خسته از درس و پروژه, گريزگاهي جستن... شقشقه هدرت...
فريدون مشيري:
فرياد
مشت مي كوبم بر در,
پنجه مي سايم بر پنجره ها,
من دچار خفقانم, خفقان,
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم:
-آي...!
با شما هستم!
اين درها را باز كنيد!
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي, سر كوهي, دل صحرايي...
كه در آنجا نفسي تازه كنم
آه...مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد!
من به فرياد همانند كسي
كه نيازي به تنفس دارد,
مشت مي كوبد بر در,
پنجه مي سايد بر پنجره ها,
محتاجم!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد را بايد اين داد كند!
از شما "خفته چند"
چه كسي مي آيد, با من فرياد كند؟

مهدي اخوان ثالث:
فرياد
خانه ام آتش گرفته ست, آتشي جانسوز.
هر طرف مي سوزد اين آتش,
پرده ها و فرشها را تارشان با پود.
من به هر سو مي دوم گريان,
در لهيب آتش پر دود؛
وز ميان خنده هايم, تلخ,
و خروش گريه ام, ناشاد,
از درون خسته سوزان,
مي كنم فرياد, اي فرياد!اي فرياد!
خانه ام آتش گرفته ست, آتشي بي رحم.
همچنان مي سوزد اين آتش,
نقشهايي را كه من بستم به خون دل,
بر سر و چشم در و ديوار,
در شبي رسواي بي ساحل.
واي بر من سوزد و سوزد,
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري,
در دهان گود گلدانها,
روزهاي سخت بيماري.
از فراز بامهاشان, شاد,
دشمنانم موذيانه, خنده هاي فتحشان بر لب,
بر من آتش به جان ناظر.
در پناه اين مشبك شب,
من به هر سو مي دوم, گريان از اين بيداد.
مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!
واي بر من, همچنان مي سوزد اين آتش,
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛
و آنچه دارد منظر و ايوان.
من به دستان پر از تاول,
اين طرف را مي كنم خاموش,
وز لهيب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله بر خيزد, به گردش دود.
تا سحرگاهان, كه مي داند, كه بود من شود نابود.
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
واي, آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب,
مهربان همسايگانم از پي امداد؟
سوزده اين آتش بيدادگر بنياد.
مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!

۱۶.۸.۸۴

سه
ايستاده ايم بر كناره, ما; نظاره گر-
رود روزها به پايمان
مي رسد, مي رود, موج مي زند,
آمدن, رفتن, بودن
-شاهدان يك داستان بي ثمر

چهار
حكايت اين روزهاي مملكت گل و بلبل ما هم شده داستان يك اتوبوس قراضه مسافربري كه پس از سالها خرابي و نقص فني و در راه ماندن و براي وضو و نماز نگه داشتن و پس پس رفتن و توي برف ماندن و جاده را اشتباهي رفتن و دعواي مسافر و راننده, حالا ديگر خيال همه را راحت كرده و از شيب دره سرازير شده پايين, به كف رسيدن و له شدنش هم بند ساعت و ثانيه و دقيقه... مسافرين محترم و ناظرين خارجي هم يا جيغ مي كشند يا رويشان را سوي ديگري چرخانده اند (مثل نويسنده محترمه اين سطور!) چون دل ديدن صحنه هاي خشن را ندارند... حالا اگر اين وسط اتوبوس به درخت و بوته و صخره اي هم خورد و ضربه اي و سرو صداي هولناكي هم... اين وسط يا دست بريده حضرت عباس بايد چاره اي كند يا آقا امام زمان, هرچه باشد مملكت مملكت آقاست, ما چكاره ايم...
پيوست يك: اين مشاهدات بسيار دقيق و عالمانه از خواندن يا شنيدن اخبار نيامده, گمان بد نكنيد! نويسنده پس از انتخابات همان سر زدن هفتگي به اخبار گويا را هم ترك كرده... متن ماحصل سير وسياحت در دنياي وبلاگهاست...
پيوست دو: تمام شخصيتهاي اين متن خيالي هستند و شباهتشان به واقعيت ساخته و پرداخته ذهن خواننده... هيچ گونه مسووليتي پذيرفته نمي شود!

۱۴.۸.۸۴

يك
وقتي كه سرت شلوغه, وقتي هم امتحان داري و هم تحويل كار; اونوقته كه كرم
نوشتن هم به جانت مي افتد و هي كلمه است كه پشت كلمه توي ذهنت رديف مي شود و هي صفحه فارسي را باز مي كني و هي مي بندي و آخر هم وا مي دهي و شروع مي كني... وقتهايي كه كار ديگري نداري اما اين ذوق نوشتن هم مي شود خشكتر از خاك كوير... حالا هي بخوان و زور بزن تا پنج تا كلمه رديف كني, مگر مي شود!
دو
ظهر آفتابي پاييزي و آسمان آبي و كاجها سبز و چنارها خاكي و تويي كه آرام (چهل مايل بر ساعت!!) شيب خيابان را پايين مي آيي و در فكر رنگ عجيب برگهايي هستي كه نه زرد كه زردآلويي رنگند... پشت چراغ قرمز مي ماني تا نوجوان سياهپوست سياهپوشي از خط عابر بگذرد... تي-شرت مشكي بلندي به تن دارد و شلوار مشكي بي شكلي بر پا, سربند سفيدي كه به سر بسته زيرپيراهن كهنه اي را مي ماند; پاي كشان عرض خيابان را مي گذرد, يك لحظه نگاهش را مي بيني و خشم و نفرتي كه از چشمانش فوران مي كند. حس بدي از نااميدي سايه چركمرد سياه و سنگيني است چسبيده به پاهايش...
آسمان ابر است و غبارآلود...حسي ناخوشايند, تمام روز؛ مثل جاي خالي يك خاطره از ياد رفته آزارت مي دهد....

۲۲.۷.۸۴

گريه
سايه ها, زير درختان, در غروب سبز مي گريند.
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر,
و آسمان, چون من, غبارآلود دلگيري.

باد, بوي خاك باران خورده مي آرد.
سبزه ها در رهگذار شب, پريشانند.
آه, اكنون بر كدامين دشت مي بارد؟

باغ , حسرتناك باراني است,
چون دل من در هواي گريه سيري...

ه. ا. سايه

۱۹.۷.۸۴

اول
به راه جنوب, ويرانه ايست
كه ما, همگي; رو به باد
گوش به زنگ ترانه اي از او مانده ايم.
همه, آنچه مي شنويم
زمزمه آخرين قاصدكهاي تابستان است:
"...دير شد...بايد رفت..."

دوم
وقتي تو نيستي,
خاطره ها را مي گردم,
بهانه اي تا صدايت كنم.

وقتي تو نيستي,
آينه دلتنگي مي كند,
دل آرامش خانه هم خاليست.

وقتي تو نيستي...

۲.۷.۸۴

همه پاييزنامه نوشتند و گذشتند, من هنوز قلم بدست (دست به كيبورد!) نشسته ام و آه مي كشم و صفحه را باز نكرده مي بندم... فكرم پريشان است, حالم پريشانتر... خوره اضطراب به جانم افتاده وحشيتر از قبل... چنگ مي كشد, مي خراشدم...
پاييزنامه ام امسال تصوير برگهاي خاكي چنارها و درختان هفت رنگ نيست, نمي شود; نمي خواهد كه باشد... ياد هواي خنك و نم نم باران و خش خش برگهاي خزان تهران هم نيست كه دلم تنگ است و تنگتر مي شود...ياد اما ياد جوانيهاست, ياد عاشقيها, ياد ماجراجوييها... پاييزها هميشه برايم فصل شروع تازه بوده, فصل عاشق شدن, فصل امتحان كردن يك طعم جديد...شروع سال من سالها پاييز بوده و سال جديد تحصيلي و البته يك سال رسما بزرگتر شدن...
اين پاييز, امسال; مهر يك دهه به شناسنامه ام مي خورد, ديوانگيم عود كرده, نه; برگشته... نقش بازي كردن كفايتم كرده, مي خواهم تازگي را باز تجربه كنم. شعر بخوانم, خيالبافي كنم, وسوسه شوم, زمزمه كنم, آواز بخوانم, تازه شوم, عاشق شوم... عاشق يك طعم تازه, يك چاي جديد تا هر روز بنوشمش, يك غذاي تازه يا يك ادويه نو, چيزي نافذ كه حواسم را زنده كند. دوست دارم عاشق نرمي لباس مخملي باشم و بيتاب پوشيدنش...دوست دارم يك رنگ تازه را امتحان كنم, شرابي, آلبالويي, آلويي, ارغواني شايد... يك صداي تازه, يك خواننده جديد, يك سبك تازه موسيقي يا نه, فقط يك آهنگ جديد, يك نغمه تازه...و جايي تازه براي ديدن, تصويرهايي براي به ياد آوردن... و دوستان تازه, حرفها و نظرات جديدي براي شنيدن, خوراك تازه اي براي روح...
و مي خواهم كه دوباره عاشقت شوم...عاشق شدن آسان است, عاشق ماندن سخت...عشق را به عادت تبديل نكردن از آن هم سختتر...
"مي ترسم, مضطربم
و با آنكه مي ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنيا هستم
مي آيم كنار گفتگويي ساده
تمام روياهايت را بيدار ميكنم
و آهسته زير لب مي گويم
برايت آب آورده ام, تشنه نيستي؟
فردا به احتمال قوي باران خواهد آمد
تو پيشبيني كرده بودي كه باران نمي آيد
با اينهمه ديروز
پي صدايي ساده كه گفته بود بيا, رفتم!
تمام راز سفر فقط خواب يك ستاره بود
خسته ام, ري را! مي آيي همسفرم شوي؟
گفتگوي ميان راه بهتر از تماشاي باران است
توي راه از پوزش پروانه سخن مي گوييم
توي راه خوابهايمان را براي بابونه هاي دره يي دور تعريف مي كنيم
باران هم كه بيايد
هي خيس از خنده هاي دور از آدمي, مي خنديم
بعد هم به راهي مي رويم كه سهم ترانه و تبسم است
مشكلي پيش نمي آيد, كاري به كار ما ندارند
نه كرم شبتاب و نه كژدم زرد.
وقتي دستمان به آسمان برسد
وقتي كه بر آن بلندي بنفش بنشينيم
ديگر دست كسي هم به ما نخواهد رسيد
مي نشينيم براي خودمان قصه مي گوييم
تا كبوتران كوهي از دامنه روياها به لانه برگردند.
غروب است
با آنكه مي ترسم,
با آنكه سخت مضطربم,
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد."*

*از كتاب "دير آمدي ري را" سيد علي صالحي.

۲۲.۶.۸۴

باور اينكه روزگار بيداد كرده سخت است, نازنين...اينكه چشم برهم نگذاشته اي وقت مي گذرد...ميگذرد, گذشت, گذشته... اندازه گيري زمان هم كار راحتي نيست, تكرار مي كني كه يكماه مانده به شروع كلاسها, سه هفته, دو هفته, ده روز, پنج روز, فردا... شروع مي شود و تو خبردار نشدي يكماه هم گذشته...چوب-خط ديگر زمان شايد شنيدن حرفهاي خواهر كوچولو باشد كه حالا ديگر گاهي نصيحت هم مي كند و البته فرمايشاتش هم متين... كي آن دخترك نازپرورده كه از گل نازكتر نمي شنيد بزرگ شد؟... يا آن بچه فسقليهاي فاميل كه در هر مهماني بزرگترها دمبشان را به بازيها گره مي زدند و اگر توجه نمي كردي صداي گريه شان همه روزت را ضايع مي كرد؟ باورت مي شود هركدام حالا دكتر يا مهندسي پيشوند اسمشان دارند و شايد هم كوچولويي به بغل؟ باورت مي شود عزيزدردانه هاي دوستان نزديك امسال مدرسه مي روند؟ آن پسر كوچولوهايي كه دنيا آمدنشان را ديديم, همان كه وقتي يك هفته اش بود و براي اولين بار ديدمش خودش را مثل گربه زير نوازش كش مي آورد... آن دخترك عروسكي با پوست عاجي و موهاي شرابي رنگش خواندن و نوشتن ياد گرفته, چه فتنه اي!!! باور مي كني؟
فرسنگ-شمار ديگر زمان اما همين سالگردهاست كه هي مي رسند و ما هم به عادت كيكي مي بريم...گاهي هم اينقدر زيادند كه بي توجه مي رسند و مي گذرند. سالگرد اولين ديدار, اولين نگاه پرشور, اولين لبخند, اولين پرحرفي, اولين قدم زدن با هم... سالگرد پيدا كردن آن نيمكت سيماني و سايه آن بيدهاي مجنون, سالگرد ديدن آن كلاغهاي پر صدايي كه چشم به ته لقمه هاي نهار ما مي دوختند... سالگرد همه آن پياده رويها زير آفتاب داغ مرداد ماه, سالگرد اولين بوسه... پس از آن باز هم سالگرد... سالگرد آن شبي كه از اضطراب خواب نمي آمد و من بارها لباس فردايم را امتحان مي كردم و مراقب بودم شيرينيها مرتب در ديس چيده شوند...و سالگرد نوشتن نامم كنار امضاي تو...
ناز من, همه اين سالگردها, آن يادواره ها, آن اولينها مباركت...

پس نوشت: و سالگرد آن قهوه وشيريني و فال حافظي كه آمد: "...هر كه ترسد ز ملال, انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش, يا لب ما و دهنش..."
مي دانم هنوز نيامده, يكي دو ماهي مانده عزيز, آن فال هم مبارك...

۱۹.۶.۸۴

پنج روز است كه از سفر برگشته ايم...ذهنم هنوز پر از سر و صداست, به زندگي روزمره عادت نكرده ام... همچنان حواسم به جاده هاي سبز و پيچ در پيچ و كوههاي پوشيده از كاج و مه است... تلق تلق ماشين و... درياي خاكستري و محو شدنش در افقي خاكستريتر... ساحلي سفيد, دريايي لاجوردي و درختان تناور زمردي رنگ, شهر زيبايي كه انگار همين لحظه از قصه ها آمده, گالريهاي عكس, نقاشي, صنايع دستي, خانه هاي عروسكي و پوشيده از گل و مردم و سگهاشان... شلوغي, صدا, باز هم صدا... " تنها صداست كه مي ماند..."
از اين سفر هم فقط صداها مانده و گيجي و خستگي...

۳۰.۴.۸۴

چند روز است دست دست مي كنم بنويسم, شروع نكرده پشيمان مي شوم... ديروز به جناب همسر گفتم update نمي كني؟ پست تازه اش را امروز صبح ديدم, كمي به رگ غيرتم برخورد, گفتم همت كنم, بلكه...
شنبه پيش محمد رضا لطفي در دانشگاه ارواين برنامه داشت. سازهاي نواخته شده: سه تار, تار, ضرب, دف و كمانچه كه حسن ختام برنامه بود. برنامه: بداهه نوازي (و كلام). تجربه:
بي نظير... موسيقي اصيل موسيقي پس زمينه نيست. نمي شود حرف بزني و خيال بافي كني و بشنوي. گوش و هوشت هردو را مي طلبد. همه حواست را درگير مي كند, همه ذهنت را... نگاه كردن به دستان نوازنده هرچند مسحورت مي كند, كمك چنداني در درك آوا نيست. چشم ببند و خودت را رها كن در جريان صدا آنقدر كه بودنت گم شود, كه كوبه هاي ضرب صداي قلبت شود, كه آواي نسيم و خش خش برگ و سم اسبان را بشنوي, كه آهنگ قدمها و سايش دامني و كرشمه راه رفتن دلارايي را حس كني... تا رقص پرنازي را تجسم كني و خواستن را تجربه. تا گفت و گوي و راز ونيازي را بشنوي, شايد هم بحثي و قهري... دلبري و تعقيب و دل شكستن و تحقير يا نياز و نياز و نياز... پيچش و درآميختن دو صدا, دو ساز, شور, هوس, خواستن, عطش, عشقبازي دو دلداده گم شده در هم, نزديكي دو روح... به اوجت مي برد, به نشيبت مي كشاند, سكوت مي كند-غافلگير مي شوي- تا باز نرم نرمك دستت را بگيرد و سوي حسي تازه هدايتت كند. فراز و نشيب, اوج و حضيض, بالا و پست, دوباره, دوباره, تكرار... تا ساخته شوي, بپالايي, جذب شوي و مسحور آنوقت فقط فراز است و فراز است و فراز... پيش مي روي, اوج مي گيري, بالا و بالاتر, با تمام وجود حس مي كني, زنده بودنت تپشي است پيچيده در تو, نبضت با آهنگ يكي شده, كه به اوج مي رسي, به نهايتي بي وصف, بي كلام, بي صدا... سكوت, يك ضربه, دو ضربه, بيشتر, آنقدر كه تمام آهنگ را فراموش مي كني, مبهوت به اطراف مي نگري, انتظار مي كشي... و مي فهي... زمزمه ساز و نت به نت پچپچه بازگشت... آرام آرام, نااميد نباش, پايين بيا, آرام, وقت رفتن است, بيا, برگرد, امروز اينبار نبايد بماني, آرام, بيا, برگرد...و تو كه باز مي گردي, ضربه هاي قلبت هنوز در گوشهايت طنين انداز, گونه هايت سرخ, نگاهت فروزان. آرام آرام تا رخوت و رضايت به جانت نشيند و آرزوي گرم تجربه دوباره, خواستني بيشتر...

"... تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود, عزم وطن نمي كند...
ساقي سيم ساق من گر همه زهر مي دهد
كيست كه تن چو جام مي, جمله دهن نمي كند
دل به اميد وصل او, همدم جان نمي شود
جان به هواي كوي او, خدمت تن نمي كند..."

جان به هواي كوي او, خدمت تن نمي كند...

۲۴.۴.۸۴

هي دور خودم مي چرخم از بي قراري, نمي توانم آرام بگيرم... چيزي سرگرمم نمي كند مگر نشستن در كتابفروشي و كتاب پشت كتاب شروع كردن, معادل سيگار با سيگار روشن كردن اهل دود و دم... ده روزي منتظر رسيدن عكسهاي خانوادگي بودم, رسيدند, ديدم, دلم گرفت, شكست... چه دور, چه خسته, چه شكسته بودند...
كه خبر بخوانم, وبلاگ بخوانم... پا به پاي يك مادر دوري بچه هايش را گريه كنم و برايش صبوري آرزو... همراه بقيه نگران باشم و دست به دعاي آزادي كسي كه در اين دوران بي ارزشي زندگي و بي اعتباري عقيده روي زندگيش شرط بسته و چرا, مگر قرار است عامه به يادش بسپارند يا قدردانيش كنند؟ حيف مي شود, حيف... كه بخوانم* مردم كوچه و بازار در ايران منتظر و آرزومند حمله آمريكا به ايرانند... واي شرممان باد...
"ديو, ديو؟
آري ديو
اين تن افراخته چون كوه بلند
به چه فن آورم او را در بند؟

من و اين تركش و اين تير و كمان؟
من واين بازوي خرد
من و اين ديو گران؟

اگر اين تير رها گشت ز كف
اگر اين تير نيايد به هدف؟
من و نابوديم آسان, آسان

آخرين تير من از چله گذشت
تركش من دگر از تير تهي ست

ديو مي آيدو ديو
ديگر اي بخت سياهم
به تو اميدي نيست."**

*by Christopher Hitchens, Vanity Fair, July 2005. خواستم لينك مقاله را بدهم, آرشيوشان در حال مرمت بود, نشد.

**حميد مصدق, سالهاي صبوري, بخش دوم:اشارات, "آخرين تير " .

۱۴.۴.۸۴

يه وقتايي اينقدر خسته و نااميدي كه نفس كشيدن هم كار سختي محسوب ميشه. ديگه حتي نمي خواي بخوابي، چه فايده؛ باز فردا كه بايد بيدار شي باز روز از نو، روزي از نو!
يه وقتايي اما لحظه ها مثل شيريني لذيذ يه شكلات مورد علاقه كش ميان و زير دندونت مي مونن...
مثل وقتي گربه كوچولوت روي پات خوابيده و با آرامش خرخر مي كنه، وقتي به دست و پاي ظريفش نگاه مي كني و فكر مي كني چقدر شكننده است، وقتي بازيشو نگاه مي كني و بالا و پايين پريدنشو...
مثل وقتي از يه ركاب زدن طولاني زير آفتاب برگشتي و تمام مسير به عشق آب ميوه خنك خودتو كشوندي، وقتي اون ليوان باريكو به لب مي بري و نم بيرون ليوان توي داغي دستات ميشينه -مثل آبي كه توي خاك خشك و ترك خورده نفوذ ميكنه و فش فش زمين...- و آه آسايش تو...
مثل وقتي توي يه غروب خنك از سر تپه به آتيش بازي خيره ميشي و اون همه نور و رنگ رو تحسين مي كني و خودت رو در شادي ملتي غرق... احساسي نداري، متعلق نيستي، اگه فكر كني، يه "خوب كه چي؟" بي معني بودن نيم ساعت توي سرما ايستادنت رو به رخت ميكشه اما در رو روي برهان و احساس مي بندي كه توي لحظه باشي... به نور خيره ميشي و ميذاري همهمه و شادي مردم پرت كنه... نور، رنگ، صدا... آبي، قرمز، سفيد، ستاره...طلايي، سبز، بنفش، نور، رنگ، همهمه، مه، دوردست، صدا... صدات ميكنه...

۵.۴.۸۴

گذشته...كاري نمي شه كرد جز زندگي... قراره دفعه ديگه كه رفتيم كنار ساحل يه گوني شن جمع كنم وقتي اوضاع خراب ميشه سرمو سفت و سخت فرو كنم زير شن... نه راجع به ايران بخونم, نه بشنوم, نه... اگه جاي سرد زندگي مي كنيد به جاي شن از برف استفاده كنيد, حالتون جا مياد...
نه...قراره حسابي مشغول باشم! :)

۴.۴.۸۴

يك هفته است بيمارم, دو روزاست شوكه ام, پوست نازنين-همسر را كنده ام از بدقلقي...
هزار و يك حرف از ذهنم مي گذرد در شماتت اين گروه و آن گروه و ما-گروه كه اگر چنين و چنان كرده بوديد... بوديم.... نمي شود...گذشته...برويم سر بكوبيم به ديوار...
شده حكومت قاتل بر جاهل...حالا مگر هميشه غير از اين بوده؟ خون و خونريزي و سركوبي و آشوب و جنگ و فقر...حق كشي و نا برابري و خفقان...
"...بر كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟..."

۳.۴.۸۴

بگو شكسته ام, بگو نگرانم, بگو افسرده شده ام, بگو بيكارم و خوشي زده زير دلم... بگو, هر چي دوست داري بگو... خسته شدم از دلشوره داشتن, خسته شدم از لحظه به لحظه نگران بودن, از زمزمه پشت زمزمه, از رو به ماه كردن و خواستن, از هر شب كابوس ديدن, خسته شدم از خواستن, از آرزو كردن, از جنگيدن, از تلاش, از.... خسته شدم, خسته خسته... دلم مي خواست... دلم يك پياله پر از بيخبري مي خواد, نبودن, ندانستن, سكوت, سياهي, هيچ, تمام...

" پر كن پياله را,
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها -كه در پي هم مي شود تهي-
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد.

من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام,
تا دست پر ستاره انديشه هاي گرم,
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي,
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا,
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!

هان اي عقاب عشق,
از اوج قله هاي مه آلود دور دست,
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من,
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد.

آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد!

در راه زندگي,
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي,
با اينكه ناله مي كشم از دل كه: آب... آب...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!

پر كن پياله را...."

پر كن پياله را...

۲۸.۳.۸۴

تحريم, ترحيم آزادي شد
هشت سال و بيست و چهار روز پيش كتاب "يك عاشقانه آرام" را به شيريني پيروزي آقاي خاتمي هديه گرفتم. در بحبوحه بحثهاي انتخاباتي اين يكي دو هفته اخير به سراغ كتاب رفتم, ناخودآگاه; شايد به هواي دلگرمي و اعتماد كه همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت. صفحه اول كتاب, تاريخ بود 3/3/76 و امضاي محبوبم و دو كلمه: " آرام, آرام".... و يادآوري يك فكر دور كه آيا آرام آرام زندگي عاشقانه مان را پيش خواهيم برد يا آرام آرام به سوي آزادي مي رويم؟...
ديروز با شور و بيتابي به هتل Marriott رفتيم و به آرزوي آزادي, به دكتر معين راي داديم. لحظه لحظه خواندن اخبار و پيگيري نتايج... بحثها و گمانه زنيهايي كه جمع كوچك جمعه شبهاي ما را در تب و تاب نگه داشت...
امروز اين خبر...اين بازي...
با وجود همه حقوق ناديده گرفته شده يك حق برايمان مانده بود, يك حق: حق راي...
فرقي نمي كند كجاي اين جهان ايستاده باشيم, هميشه چشممان به سوي خانه است, هميشه دل نگران وطن... هميشه دلتنگ ايران...نه اشتباه نكن سياسي نيستم...
ايرانيم...

۷.۲.۸۴

چند وقتي ميشه كه جلوي خودم را گرفته ام كه ننويسم, كه غر نزنم, كه خودم را توضيح ندهم, كه واسه ديگرون حكم صادر نكنم, كه چپ و راست انتقاد نكنم, كه وارد اين همه بحث پررونق بي نتيجه نشم, كه نظر ديگرون رو و حق آزادي بيانشان را محترم بشمرم حتي اگه باور دارم دارن چرت و پرت مي گن يا اگه فكر مي كنم حرمت قلم و كلام را مي شكنند...
چند وقتي مي شه كه دارم دنبال يه معني مي گردم, يه چيزي كه... يه توضيح, يه دليل, يه چيز اقناع كننده, يه جواب براي اينهمه تلاش و تداوم...
چند وقتي مي شه كه فكر مي كنم كاش آدمها هم مثل كامپيوتر بودند وقتي كارت رو تمام مي كردي و همه اطلاعاتت رو پردازش و ذخيره مي تونستي از دنيا خودتو قطع كني و بعد هم خاموش بموني تا دفعه بعد... ديگه اين جريان دايمي فكر و خيال و نگراني توي ذهنت نبود...اين تلاش هميشگي... كه بدوني...
مي گن "آگاهي" يه باره, مي گن ميوه ممنوعي كه آدم و حوا چشيدند "دانش" بود, "خودآگاهي" و گناهشان همچنان گريبانگير...

۲۲.۱.۸۴

كوتاه است. لحظه ايست. زود مي گذرد, مي گريزد. مثل وقتي شيري مهتاب در گودي دستت مي نشيند و قطره قطره از لاي انگشتانت مي چكد. مثل وقتي سردي موج پاهايت را نوازش مي كند و حس تيز زنده بودن در تمام وجودت مي پيچد. مثل وقتي يك جرعه, يك ذره تمام حواست را بيدار مي كند و وسوسه ات مي كند براي بيشتر. مثل وقتي يك پرنده همه روحش را در آوازش مي ريزد و تو مي داني ديگر هرگز آن لحظه, آن آواز تكرار نخواهد شد. مثل وقتي آسمان مسي رنگ غروب همه ذهنت را پر مي كند و حس مي كني درهاي بهشت به رويت باز شده اند. مثل وقتي خيره برق دو چشم مي شوي و لحظه اي در آتشبازي نگاه سبزي غرق. يك لحظه است.زود مي گذرد. مي چكد و محو مي شود. مي رود و بر نمي گردد. درياب... اين لحظه را...

۱۹.۱.۸۴

آخر هفته و احساس خوش آسودگي و فراغت ناشي از تحويل دو سه تا پروژه. مي توني از تنبلي لذت ببري, خودتو رها كني توي احساس بي مسووليتي, تن بسپري به عادتها, به همه اون كارهاي ساده اي كه وقتي ذهنت نگرانه ماشينوار انجامشون مي دي, بدون فكر كردن, بدون لذت بردن...مجله تو ورق بزني و تمام صفحاتشو بخوني, بري قدم بزني توي پارك, بشيني توي حياط و به صداي پرنده ها گوش كني يا توي كافه چاييتو سر بكشي و واقعا مزه اش رو حس كني... خوبه پروژه نداشته باشي خوبه ذهنت آسوده باشه!!!

۱۲.۱.۸۴

-ماه درشت و كامل, بالاي شيرواني همسايه نشسته بود. آسمان از سياه و سرمه اي شروع مي شد و اگر به اندازه كافي خيره مي شدي روشن و روشن و روشنتر مي شد تا آبي, تا طلايي. زمزمه كرد اغواگرانه:"بنويس!" گفتم:"الان؟! قلم توي دستم نمي چرخه! تازه مي خوام حاضرشم بريم بيرون!!"...
-از شيب خيابان پايين مي آمديم. شهر يك دشت پر از قطره هاي نور بود, گسترده زير پا; ماه هم سطح نگاهم. اصرار مي كند:"بنويس, بنويس!" جواب مي دهم كه"اينجا؟! حالا؟! برو بابا دلت خوشه!"...
-تق تق كفشها بر چوب مسير, گوشه ماه پريده ولي از طلايي هاله اطرافش كم نشده. موجها از خوشي مي رقصند, بي دغدغه, آرامبخش, نقره اي. نت, چند نت, آوا, موسيقي, پشت سر روي ماسه هاي خيس ويلونيستي رو به ماه و آب و سيماب; زخمه به سازش مي كشد. صحنه اي بديع, صحنه اي بعيد!... التماس مي كند:"بنويس!" آه مي كشم, رو برمي گردانم. ازآنسوي خيابان صداي جاز مي آيد و همهمه و غرش ماشينها...
-بعد از ظهر است, تپه ها سبز, آسمان آبي و بي ابر, خورشيد گرم و پررخوت و پر از وسوسه خواب. هوا پر از پروانه شده, تك تك, دسته دسته, همه جا هستند; چرخ زنان, سوار دوش باد, شاد شاد! انگار كام دل مي گيرند از اين روز زيبا, از عمر كوتاه. مي گويد:"بنويس!"
مي نويسم. مي نويسم" براي بعضي نوشتن يك نياز است" واجبتر از نفس كشيدن, حياتي تر از غذا... مي نويسم, چون نمي شود بيشتر به تاخيرش انداخت!

۳.۱.۸۴

شده وقتي ليست كارها و تصميمهاي سال تازه را مي نويسي، ببيني شماره يك و دو پونزده ساله كه در راس تصميمهات قرار دارند و هنوز كامل كه نشده اند هيچ، نيمچه قدمي هم براي انجامشون برنداشتي؟ وقتي عظمت قضيه كاملا برات روشن ميشه به كاغذ شيري رنگت كه تا نصفه پر از نوشته است خيره مي موني كه حالا چه كنم؟!
-ميشه ليست را تمام كني و بذاري اول تقويم سال جديد و اميدوار باشي كه يه وقتي در طول سال عزمت جزم خواهد شد و قدمت محكم و انوار لطف و رحمت الهي شامل حالت و اين دوتا پروژه رو شروع خواهي كرد و بالاخره شاخ ديو را خواهي شكست... خيال خوش و خوشبيني و جواني و اميد به آينده، شايد... كاري كه چهار-پنج سال اول با اين دو تا پروژه پردردسر مي كردي...!!!
-ميشه همچنان به ليست خيره بموني و به تمام اين پونزده سال فكر كني و كم كم شروع كني از خودت ايراد بگيري و به پشتكار نداشتنت لعنت بفرستي و شخصيتت را بكاوي و از خودت بيزار بشي و اعصابت به هم بريزه و قلم و كاغذت را پرت كني به كناري و شروع به قدم زدن كني و خودت را سرزنش كني و افسرده بشي و روزت را خراب كني و به همسرت (اگر متاهل باشي، اگر نه كه به هر كي دم دستت رسيد) نق بزني و بهانه جويي كني و شايد هم بحثي به پا، بعد هم از نفس بيفتي و بشيني سر ظرف شكلات و غصه هاتو توي شيرينيش غرق كني...
-ميشه همون موقع كه كشف كردي پونزده ساله خودتو مسخره كردي، يه تصميم نهايي بگيري و صورت مساله رو پاك كني (اگه با مداد ليستت رو نوشتي!اگه نه كه) همون خودكار آبيي رو كه دستته سه-چهار بار بكشي روي شماره يك و دو و خلاص!!! وقتي نصف عمرت يه كاري رو انجام نداده اي، فكر مي كني حالا امسال قراره محشر كني؟!!! خلاص، جونت آزاد؛ حالا برو به بقيه شونزده تا شماره باقيمونده برس، اگه خيلي مردي!
من كه هنوز توي فاز دومم، صداي وجدانم هم كه شبيه صداي مادر عزيزه داره تو ذهنم زمزمه مي كنه كه اگه تو اين سالا هر روزي يه بخش كوچولو از اين دو تا كار رو انجام داده بودي حالا....
برم بگردم ببينم از شكلاتا چيزي مونده!!!

۳۰.۱۲.۸۳

عيدتان مبارك، سال نوتان شاد، ايام به كام و روزگارتان خوش!
بهار رسما رسيد كه فرخنده باد امروز و همه روز!

۲۷.۱۲.۸۳

”...
-چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي
-چقدر هم تنها
-خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي
-دچار يعني عاشق
-و فكر كن كه چه تنهاست اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد...“

بهار آمده، شكوفه ها هفته هاست كه رفته اند و سبزي برگها پررنگتر شده. نارون كوچك نيم متري من كه از تابستان گذشته خشكيده بود، برگ زده؛ شاهدي بر دم مسيحايي بهار و من همچنان گوش به زمزمه نسيم شايد شوري به جانم زند، سوغات نوروزي پرشور و دوردست. سرگشتگيم را چاره كو؟ دلتنگم و دچار!

۱۰.۱۲.۸۳

پست اين ماه!
بعد مدتها نشستم به وبلاگ خواني و ديدم واويلا، عيد نزديكه و من غافل!!! حالا اون نصفه حواسم كه به تلويزيون و درس ”آموزش از راه دور“م بود كاملا پرت شده، اين نصفه حواسم هم داره روزها رو مي شمره، ببينه وقت واسه سبزه گذاشتن و كارت تبريك فرستادن گذشته يا نه... يه جوري روزها گم شدن توي روزمرگيي كه حتي آرامش بخش هم نيست. حال به استقبال عيد رفتن رو ندارم. حال و هواي عيد كه نباشه، سخت ميشه خودتو گول بزني. بهتره فراموشش كني، تن بسپري به روزمرگي، به فراموشي، به آرامش ندونستن....فقط نمي دونم چرا ذهنم هي فلاش بك مي كنه به بساط سبزه و ماهي قرمز كنار خيابون، به بوي شيريني كه تا دوتا چهارراه بالاتر از شيريني فروشيها خيابون رو پر كرده، به قاليهاي شسته و آويزون روي بالكونها(كه چه صحنه زشتي بود براي شهر) و جعبه هاي بنفشه و اطلسي و جعفري گلفروشها كه هر تكه زمين خالي رو پر كرده بودن منتظر مشتري... هواي لطيف و مرطوب بعد از بارون و هيجان و عجله مردم براي تمام كردن خونه تكوني و خريد عيد...
بيا حالا حسابي افسرده شدم!!! بهتر نبود مي نشستم حواسمو مي دادم به درسم، اصول برخورد صحيح با مشتري و فروش بيشترو ياد مي گرفتم؟!!زندگي امريكايي مثل شترسواريه، دولا دولا نميشه!!!

۱۰.۱۱.۸۳

-هوا نيمه ابري و خنك است، بعد از ظهر وسط هفته و خيابانها تقريبا خالي. پارك مي كنم و همراهم را به گوشه كنار قديمي اين شهر كوچك مي برم. وقتي كليساي قديمي توجهش را جلب مي كند وارد مي شويم. بيشتر از دويست سال تاريخ و من نگاهم بيشتر متوجه گلهاي رنگارنگ محوطه است. فكر مي كنم شايد كليساي فعلي با نيمكتهاي زمخت و محراب عظيم طلايي رنگش يا آن اتاقك دعاي پر شمع كنارش آرامم كند ولي زهي تصور باطل... در باغ چرخي مي زنيم، محوطه را مي گرديم. حوصله همراهم را سر برده ام... از دست خودم نجاتش مي دهم و راهي خيابان مي شويم... چند مغازه، صنايع دستي سرخپوستان، آنتيكهاي زير صد سال... دهانه يك پاساژ كوچك و پاهايم كه ناخودآگاه به سمت آن مغازه كوچك و نيمه تاريكي مي رود كه هميشه مجذوبم كرده... سكوت... خرت و پرتهايي كه فكر مي كنم بيشتر بازيچه اند تا وسيله... ته مغازه پشت نيم ديوار و قفسه ها... كجاست؟ سفيد، شيري، زرد، قرمز، سبز، بنفش، پس كجاست؟ آها، سياه... بلند و باريك ... معطر هم نيست مثل آن موم بي فتيله اي كه دو ماه پيش خريدم و روشن نشد و همه چيز را به تعويق انداخت...وقتي پول را به دست فروشنده مي دهم احساس مي كنم آرام شده ام هدف پنهان اين سفر را دريافته ام...
-ماه كامل گذشته... تمام اين چند روز افكارم را زير و رو كرده ام و با خودم كلنجار رفته ام... غروب گذشته و شب هنوز نيامده... زماني ميان دو دنياي شب و روز... ذهنم را خالي مي كنم و به منظورم فكر مي كنم... كبريت ميكشم و بوي سوختنش را به مشام مي كشم. فتيله را روشن مي كنم و به گوش شعله زمزمه مي كنم... نمي به چشمانم نشسته... روي سكو يك شمع سياه باريك و بلند آرام آرام گريه مي كند...
-نه، فراموش نكرده ام كه:
what ever you send out, It comes back to you three fold!

۳.۱۱.۸۳

يك خواب آبي
هرچه كه خودآگاهيت زيادتر ميشه حضورش كمرنگتر ميشه، اما هنوز وقتي چشم باز مي كني گرماشو حس مي كني، انگار هنوز توي آغوشش بيخبري، شادي، آسوده اي. هرشب هست، حضورش خوابهاتو پر ،كرده، مي دوني حتي تو بيداري نزديكته، اگه فقط دستتو دراز كني مي توني سانتيمتر به سانتيمتر خشت به خشت؛ وجودشو حس كني، ولي نه همين كه گرماي خواب كم كمك از وجودت دور ميشه منطق و توضيح و تفسير و درد جاشو پر ميكنه كه نه بهش فكر نكن، غصه اشو نخور، از تو كاري بر نمي آد، فايده نداره ...
اگر هم هنوز گرمي خاطره اش بلرزوندت، يه موج درد چنان گلوتو مي فشاره كه واسه راحتي خودتم كه شده مي خواي بهش فكر نكني... تو لحظه هاي بدبيني و نا اميدي مي گي شايد كمك ميخواد كه اينجوري هر شب صدام مي كنه، بعد باز خودت صداي منطقت مي شي كه آخه از من چي بر مي آد، آخه هر كي بشنوه فكر مي كنه ديوونه ام...مثل يادآوري خاطره يه عشق قديمي، مثل احساست واسه يه عاشق قديمي كه هنوز يه جايي توي يه صندوق دربسته ته قلبت زنده است؛ ولي باز شب بعد وسوسه اش توي خوابته، آرامشش صدات مي كنه، لحظه هاي شادش، آشنا بودنش، بودنت را مي خواد... وسوسه نيست، اغواگر نيست، خيلي خوبتر از اين كلمات منفيه... يه چيزيه مثل ديدن يه دوست خوب و قديمي، از بودنت شاده، ازت توقعي نداره، وقتي هم مي خواي تركش كني عشقشو (نه حسرت و دريغشو) بدرقه راهت مي كنه، مثل همين دوتا عزيزي كه هميشه كنارش منتظرت بودن، ولي نه ديگه...
تحمل و صبوري مي ره، سد چشمات مي شكنه... ديگه چاره اي نيست... ديگه كاري نميشه كرد... فقط يه مشت خاطره مونده و حسرت اون لحظه هايي كه قدرشونو ندونستي. انقدر بچه بودي كه اون آرامش و عشق حوصلتو سر مي برد... چه ناشكر، چه نادون... ديگه خيلي ديره...
رسيدنت از يه كوچه باريك و پر گرد و خاك به دو سكوي سنگي و سر در بلند آبي رنگش، يه دالون دراز و نيمه تاريك و خنك كه گرماي راهو از يادت مي بره. نارنجستانش بادرخت ليمو و گلهاي ناز توي باغچه اش، شيرآب و يه سكو، آبي به صورتت بزن و خستگي در كن... كنگره هاي سر ديوارو دنبال كن، يه پله كه پايين بري حياط اصلي و حوض آبي و باغچه هاي دور و برش، دوتا درخت انار بلند و دوتا باغچه پر از اطلسي و جاي خالي يه درخت ياس كه بعد سالها سايه اش، اثرش، حضورش تو باغچه مونده، دوتا نخل كه خودت شاهد قد كشيدنشون بودي و باورت نمي شه حالا به ميوه دادن رسيدن... باغچه دور روبروي تالار با درختچه گل محمدي پنجاه ساله اش، با پياز و داوودي... اون باغچه دور و دوتا تاك قديميش، ريحان و گشنيز و آلاله... درگاهي هاي بلند و پنجره هاي پر شيشه آبي رنگ...و امتداد نگاهت كه از كنگره ها كه بگذرد و قوس سپيد سقف تالار و بادگير ها را كه رد كند مي رسد به آبي خالص و بي ابر آسمان... يك پله بالا و نارنجستان دوم و ايوان كوچكش... ديگه بي قراري مجبور به دويدنت مي كنه، سه پله بلند و در آبي اتاق، پرده دمشقي قديمي و .... نه ديگه نيستن... اينكه آخر مي توني روي اون قالي پرزرفته آروم بگيري و به ترنجهاي آبيش خيره بشي... اگه بتوني... اگه هنوز اون اتاق با باغ پشت سرش باشه... اگه هنوز بوي اون بوته نسترن بپيچه، اگه اون در باز بشه... اگه اون ديوارهاي بلند قديمي هنوز سر جاشون باشن... اگه هنوز اون خونه باشه...
اگه هنوز اون جوري باشه كه هفت سال پيش ديديش... همه اون رنگهاي آبي كه هر شب خوابامو پر مي كنن سر جاشون باشن...
،ذهنم پر رنگ آبيه، پر از خاطره است، شبها كه تو خوابم مي آن يادم مي ره بايد رفتنشونو رفتنشو قبول كنم... همه چيز آبي ميشه، صاف ميشه... لذيذ ميشه... مثل بوي نم وقتي دم غروب توي حياط آب مي پاشي... مثل فش فش آجر داغ كه آبو مي بلعه... مثل سياهي پر ستاره شب كوير... مثل داغي آفتاب ظهر تابستون...
همه چيز بهم مي پيچه، يه حس داغ ميشه پشت پلكام يا غم آبي پنهان و عميق توي قلبم... يه آبي كه هميشه هست....

۱۸.۱۰.۸۳

شعله شمعي كه بلرزد و قطره اي كه سر ريز مي كند از لبه شمع، تمام طول عاجي رنگش را طي مي كند و در دامنش مي نشيند...
دانه شبنمي كه از لبه يك گلبرگ سر بخورد، چين و شكن گل را تعقيب كند، لطافتش را قاب بگيرد تا به كاسه گل برسد و آرام خط ساقه را دنبال كند...
نگاهي كه درد پرش كند آنقدر كه لبالب شود و همه آن ديواره ظريف منحني را پر كند واز سر خميده و طولاني آن مژه بنشيند روي گونه تا تمام قوس لطيفش را طي كند و از نوك چانه روي لباس بچكد و ناپديد...
قطره باراني كه روي انحناي برگي بنشيند و ذره بيني شود كه شيار هاي برگ را تعقيب كند، دوتا شود؛ تقسيم شود تا تمام برگ را بپوشاند، طي كند و وقتي به تيزي انتهاي برگ رسيد باز يكي شود كه رها شود دقايقي تا باز زمين...
قطره قطره، چكه چكه، باران.... مدتهاست كه مي بارد گاه نم نم و نازنين و قطره قطره، گاهي مثل همين حالا؛ شلاقوار، وحشي، سركش، رگباري...
قطره قطره، قطره قطره، چكه چكه، چكه چكه...