۱۰.۱۲.۸۳

پست اين ماه!
بعد مدتها نشستم به وبلاگ خواني و ديدم واويلا، عيد نزديكه و من غافل!!! حالا اون نصفه حواسم كه به تلويزيون و درس ”آموزش از راه دور“م بود كاملا پرت شده، اين نصفه حواسم هم داره روزها رو مي شمره، ببينه وقت واسه سبزه گذاشتن و كارت تبريك فرستادن گذشته يا نه... يه جوري روزها گم شدن توي روزمرگيي كه حتي آرامش بخش هم نيست. حال به استقبال عيد رفتن رو ندارم. حال و هواي عيد كه نباشه، سخت ميشه خودتو گول بزني. بهتره فراموشش كني، تن بسپري به روزمرگي، به فراموشي، به آرامش ندونستن....فقط نمي دونم چرا ذهنم هي فلاش بك مي كنه به بساط سبزه و ماهي قرمز كنار خيابون، به بوي شيريني كه تا دوتا چهارراه بالاتر از شيريني فروشيها خيابون رو پر كرده، به قاليهاي شسته و آويزون روي بالكونها(كه چه صحنه زشتي بود براي شهر) و جعبه هاي بنفشه و اطلسي و جعفري گلفروشها كه هر تكه زمين خالي رو پر كرده بودن منتظر مشتري... هواي لطيف و مرطوب بعد از بارون و هيجان و عجله مردم براي تمام كردن خونه تكوني و خريد عيد...
بيا حالا حسابي افسرده شدم!!! بهتر نبود مي نشستم حواسمو مي دادم به درسم، اصول برخورد صحيح با مشتري و فروش بيشترو ياد مي گرفتم؟!!زندگي امريكايي مثل شترسواريه، دولا دولا نميشه!!!