۳.۸.۸۵

بی راه و چاره

"و هيچ صدايي نبود
و كلامي گفته نشد
و پنجره در قاب شيشه, خاكستري بود
در سوسوي نوري كه خاموش مي شد
و كلامي گفته نشد
.................."
به چاه افتاده ام, آسمان دايره ايست دور و تاريكي از چشمهايم عميقتر نشسته... به چاه افتاده ام و رفتنم دور باطليست بي انتخاب.دور مي زنم, سنگ, صخره, ديوارهاي سخت بلند. خيز برمي دارم, به ديوار مي خورم. صخره, سنگ, خاك, ببر زنداني, بيتاب, بيقرار, خشمگين... دور مي زنم, باز هم, باز هم...
" زنداني ديار شب جاودانيم..."ديوار, صخره, خارا, آسمان دور, من بيتاب, عقاب بال كنده, سر به سنگ مي كوبم...
و سايه ها...سايه هاي ميان تاريكي, تكرار مي كنند كابوس, كابوس, ترس...
ريشه ام خشكيد و اميد ثمر نيست....

۱۸.۷.۸۵

بيست و سه شهريور يا 9/14/06

چه رازي در اعماق چشمت نهفته
چه كس با شب از چشم تو قصه گفته
,كه من چون شهابي,
كه مثل حبابي
چنين در هوايت,
رها شده ام, فنا شده ام .
كدامين پرنده
در اين صبح روشن
زمن گفته با تو, ز تو گفته با من ,
كه من چون ستاره
كه مثل شراره
چنين در هوايت فنا شده ام
رها شده ام.
......................................
......................................