۳۰.۹.۹۰

شبای جوونی



«شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
......................................
غمت سرد و وحشی به ویرونه می زد
دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد
.............................................»*

یادت به خیر یلدای دور!


*«شب مرد تنها» با صدای جناب ابی.

۲۹.۹.۹۰

انارین


سرخیش روی دستت چکیده یا میان پیاله ات، قوس گونه ات را سر می خورد یا پنهان مانده میان سینه ات، لحظه ای کنار خودت بنشین. تماشا کن عمق رنگش را، تاب بیاور هق هق اش را. ترشی اش که گذشت، مستیت که پرید، دستمالت که خیس خیس گریه شد، سنگینی سینه ات که رفت و نفس کشیدی؛ از خودت بپرس « تو کی هستی؟».

۶.۷.۹۰

«ماه من»


میان تو و ماه آسمان دو شباهت است،
هر دو دلربایید
و هر دو دور!

۲۶.۶.۹۰

تصور بفرمایید (۳۴)


تصور بفرمایید جناب بنده را در کلینیک پزشکی در حال توضیح به خانم منشی:« بعد از یک هفته که از ضربه خوردن به سرم گذشته چون هنوز سردردهام خوب نشده، می خوام مطمئن بشم که جراحت مغزی ندارم.»
خانم منشی: «چی شد که سرت ضربه دید؟»
جناب بنده: «سرم خورد به لبهٔ کانتر آشپزخونه.»
خانم منشی: «بعد کانتر آشپزخونه چی شد؟!»
......

پی نوشت: این داستان یکی دو ماه پیش رخ داده و جناب نگارنده و کانتر آشپزخانه هر دو در کمال سلامت به سر می برند و جای هیچگونه نگرانی نیست!

۲۳.۶.۹۰

بیست و سه شهریور



به یاد شیرینی و شمع و گل سرخ، تور سفید و حلقه‌ٔ طلا،
بیست و سه شهریورت مبارک، جان من!

۲۰.۶.۹۰

«حالیت نیست»



«.... تو این غربتی که هستم
دارم می میرم، حالیت نیست...»

ترانه‌ٔ‌ «سیاه چشمون» با صدای خانم هایده

۲۲.۳.۹۰

این درد لاعلاج


گاهی، عصری، شبی حوصله تنهایت می گذارد می رود. گفتگو با خویش و بیگانه توفیر نمی کند. قدم زدن و تماشای ماه و صدای موج دریا کفاف نمی دهد، دلداری دوست و دلشکنی دشمن هم.
آنوقت تنها نوشدارویت یک لیوان ظریف بلور از خون دل دخت رزان است و شنیدن صدای استاد بنان.

۲۰.۳.۹۰

«یادم ترا فراموش»


تا فراموشت کنم
ای «بودن» سرد هر روزان
جرعه ای می خواهم
به وسعت دریا،
با گرمای گدازه هایی سوزان.

۱۸.۳.۹۰

بنویس


یه وقتایی باید «نامه های ری را»ی صالحی را خووند یا «افسانه»ی نیما رو یا «مسافر»ِ سهراب رو. یه وقتایی باید بین کلمه ها گم شد. یه وقتایی باید اون خودنویس قدیمی رو جوهر کرد یا گشت اون روان نویس کهنهٔ سیاه رو پیدا کرد، دفتری رو که کاغذاش دیگه زرد شده رو باز کرد و نوشت و نوشت ونوشت ... و گم شد میان کلمه ها.

۱۵.۳.۹۰

عادت می کنیم


سگ و گربه را راحت می شود شرطی کرد. اسب و شتر هم به شرطی شدن معروفند. ثابت شده ماهی گُلی عید را هم حتی می شود شرطی کرد*. اما هیچ کَس به ما نگفته بود که مایه شرطی شدن آدمیزاد یکی دو رفت و آمد ساده است.
حالا بگویید ما جواب این دل شرطی شدهٔ ناآرام را چه بدهیم که همه اش به دنبال گل انار است و شبستان خنک پُر طاقی و عطر پونه های لب جوب؟


*سلام رفیق قدیمی!

۱۲.۳.۹۰

کاش


کاش به جای یاد دادن اینکه چطور راهمان پیدا کنیم، در بچگی یادمان می دادند چطور خودمان را گاه به گاه گم کنیم.

۱.۲.۹۰

جاده خانم(۶)


دو سوی جاده خانم را ماههاست قالی ابریشمین سبز روشن پهن کرده اند پر از نقش گلهای زرد و لیمویی و بنفش و صورتی و سفید و نارنجی. ماههاست که با وسوسهٔ پارک ماشین کنار جاده و سر به صحرا گذاشتن و گم شدن بین تپه های سبز پر گل می جنگیم.

۳۰.۱.۹۰

یادت باشد


هیچکس لیاقت اشکهای ترا ندارد و کسی که چنین لیاقتی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

۱۷.۱۲.۸۹

تصور بفرمایید (۳۳)


در پایان امتحان و در حال تحویل ورقه، دانشجوی عزیز می فرمایند:« این جواب من درسته؟»
جناب بنده:« بله، درسته!»
دانشجوی عزیز:« نه، آخه این خیلی ساده است. جوابش باید حتماً یه چیز سختتری باشه!»
جناب بنده:!!!

۱۳.۱۲.۸۹

باغچه

بعد دو سال که هوا زود گرم می شد و فصل نرگس و لاله بی گل می گذشت، بسیار شادمان شدیم وقتی دوتا از نرگسهای زرد باغچه گل دادند. دو هفته منتظر نشستیم که باقی هم نزول اجلال بفرمایند... و همچنان منتظریم!

۱۱.۱۲.۸۹

این روزها(۴)

رفیق شفیق دوران لیسانس* همیشه می فرمودند:« هر وقت فکر می کنم به آخر خط رسیدم و اعصابم تا آستانهٔ پاره شدن کِش آمده اند، اتفاقی می افتد که بیشتر کِشم می آورد. همیشه تعجب می کنم چقدر توانایی کِش آمدن و تحمل کردن دارم.»
این روزها بسیار یادشان می کنیم!

*و البته که رشتهٔ ایشان مکانیک بود!

۹.۱۲.۸۹

تصور بفرمایید(۳۲)

تصور بفرمایید سو‌ٔال امتحانی این است:«چرا برای پاکسازی مناطق آلودهٔ شیمیایی ترجیح می دهیم از باکتریها استفاده کنیم؟»
دانشجوی عزیز در جواب نوشته اند:«این نکته بسیار جالبی است که نیاز به مطالعه و تحقیق بیشتر دارد»!!!

۷.۱۲.۸۹

تصور بفرمایید(۳۱)

تصور بفرمایید که در وسط توضیح دادن روش تحلیل داده ها و محاسبهٔ نتایج به دانشجویانتان متوجه شوید که بعضی از دانشجوها در حال فیلم گرفتن از شما و توضیحاتتان هستند. اولین فکری به ذهنتان می رسد:« شوت! اینا دارن این مزخرفاتی رو که من می گم ضبط می کنن!»
دومین فکر:«چیکار کنم؟! خودمو بکشم؟!»
تصور بفرمایید سومین چیزی که به ذهنتان می رسد این است که «خدا مرگم بده! چه خزعبلاتی من گفتم تو این دو ماهه!»
تصور بفرمایید با وجود گذشتن همه این افکار از ذهنتان همچنان مجبورید به توضیحاتتان ادامه بدهید!

۵.۱۲.۸۹

تصور بفرمایید(۳۰)

دانشجوی عزیز می پرسد:«چه برنامه‌ٔ جالبی برای این دو سه روز تعطیلی داری؟»
جناب بنده:«تصحیح ورقه های شما!»

۳.۱۲.۸۹

بعد باران

بعد از سه روز بارندگی، تپه ها سبزند. دریا آبی تیره است. آسمان آبی شفاف است و یک گله ابر سفید پشمالوی کپلی در آسمان می چرخند.

۱۹.۱۱.۸۹

تصور بفرمایید(۲۹)

تصور بفرمایید بعد از تصحیح دویست ورقه امتحانی و گزارش به این نتیجه برسید که بیش از نیمی از دانشجویانتان نوابغ کشف نشده ای هستند و شما به جای تلاش برای آموختن اصول ساده به آنان، بهتر است تمام انرژیتان را بگذارید برای شناساندن این استعدادهای درخشان به مجامع علمی.
جداً حیف است دنیای علم از تعداد بیشماری فرضیه جدید، محاسبات محیرالعقول و نتایج شگفت انگیز محروم بماند!

۱۲.۱۱.۸۹

تصور بفرمایید(۲۸)

تصور بفرمایید دانشجویان عزیز دور جناب بنده جمع شده اند که استفاده از دستگاهی را برایشان توضیح بدهم. در وسط توضیحات من دخترکی رو به دانشجوی کناریش می کند و می گوید:« I hate this lab من از این آزمایشگاه متنفرم!»
جناب بنده:«متشکرم! ولی میشه دفعه‌ٔ دیگه یه جوری بگی که من نشنوم؟!»

۶.۱۱.۸۹

این روزهای ما (۳)

از محاسن مشغولیت شدید این روزهای ما اینکه فرصت خواب و خوراک نداریم و به سرعت در حال وزن کم کردن هستیم. این شیوه به دوستانی که به دنبال رژیم لاغری مؤثر و سریع می گردند توصیه می شود.

۴.۱۱.۸۹

تصور بفرمایید(۲۷)

دانشجوی عزیز لوله آزمایش به دست آمده می پرسد:« همه مواد را اضافه کردم ولی محلولم رنگی نشده!»
جناب بنده:« در لوله را با انگشتت بگیر و تکانش بده!»
دانشجوی عزیز طبق دستور عمل می کند و دخترک همگروهیش ناگهان داد می زند«اَه نگاه کن دستت چقدر کثیف بود! محلولمان زرد شد!»

۲۹.۱۰.۸۹

تصور بفرمایید(۲۶)

در آخر آزمایشگاه دو گروه از دانشجویان عزیز بساطشان را جمع کرده اند و در حال خروجند. می پرسم:« نتایجتان خوب بود؟ می شود ببینم؟»
کاشف به عمل می آید که فقط محلولهای «معلوم» را اندازه گرفته اند و به «مجهول» دست هم نزده اند. بعد از اینکه من سه بار توضیح داده ام که هدف از اندازه گیری «معلوم»ها تهیه نموداریست که «مجهول» را با آن مقایسه می کنند و از رویش غلظت «مجهول» را محاسبه می کنند، یکیشان می پرسد:«حتماً باید این کارو بکنیم؟»
بنده (ازعصبانیت دنبال نزدیکترین دیوار می گردم): «بله، حتماً باید اینکار را بکنید! پس چرا من محلول «مجهول» گذاشتم برایتان؟»
دخترک با چشمهای گرد:«نمی دونم!»

۲۷.۱۰.۸۹

تصور بفرمایید(۲۵)

تصور بفرمایید دانشجوی سال دوم لیسانس را که آمده نشسته سر کلاس دکترا و شدید در حال یادداشت برداشتن است. حضرت استاد در پایان کلاس می فرمایند که «این کلاس امتحان فاینال ندارد. شما باید تصمیم بگیرید چه مقاله ای می خواهید برایش بنویسید».
دست دانشجوی عزیز می رود بالا که:« امتحان میان ترم چی، داریم؟»

۲۵.۱۰.۸۹

این روزهای ما(۲)

قله کوههای افق شرقی را برف پوشانده. نوستالژیمان عود می کند این روزها وقت رانندگی. هی می گردیم به دنبال یک قلهٔ تکِ متقارنِ تا نیمه پنهان که به سویش راندن معنی به خانه نزدیک شدن بدهد. هی یادمان می افتد که دور دور است و چشمانمان سوی دیدار ندارند. گاهی روزگار شوخیش می گیرد، یک لایه دود شهر ایرواین را می پوشاند آنوقت...
بگذریم... این روزها ما به افق دور سپیدپوش چشم می دوزیم و به جای تپه های سبز، جنگل آهن و سیمان و شیشه میان خودمان و کوهها تصور می کنیم و ذوق می کنیم اگر هوا آلوده باشد.

۲۳.۱۰.۸۹

تصور بفرمایید( ۲۴)

بزرگان دانشکده یک فریزر بزرگ زیرصفر را در جریان جابجایی آزمایشگاهها گذاشته اند در آزمایشگاه محل کار ما که سر راه نباشد. غول بی شاخ و دمی است که نه فقط جلوی کابینتها را گرفته و دسترسی به مواد شیمیایی را غیر ممکن کرده که گاه بیگاه غرش می کند و نیم ساعتی از سروصدایش گوش فلک کر می شود.
یک هفته مانده به شروع کلاسها میرویم خدمت خانم دکتر ایکس که همه نمونه هایشان در این فریزر است که ممکن است لطفاً این عزیزتان را جابه جا کنید. قرار است در این آزمایشگاه کلاس تشکیل شود و سرو صدا مزاحم است و سر درد می گیریم.
می فرمایند: اگر صدا اذیت می کند گوشی بگذارید.
جناب بنده را تصور بفرمایید با چشمهای گرد و فک تا زمین رسیده!