۱.۱۰.۸۶

يلدا

گريه مي كنم
شب را
با هقهقه هاي دراز و طولاني.
تمام نمي شود اين حزن بي فردا!

۲۶.۹.۸۶

کشف و شهود

عادت بد ما که ملال جان است اینکه وقتی به تنگنا می خوریم دست به دامن جد بزرگوارمان می شویم. این دو هفته اخیر که جد پدری مرتب وقت و بی وقت مهمان ما بودند و شدید شرمنده حضورشان. این دوبار آخر که...
عرضم به حضور که دوشنبه غروب سر جلسه امتحان هیدرولوژی (فارسیشو نمی دونم!) به فریاد آمدیم که یا جد بزرگوار دستم به دامنت! ایشان هم نزول اجلال فرمودند، نگاهی کردند به صورت مشکلمان که پیدا کردن نسبت قاعده دو مثلث بود با دانستن نسبت دو ارتفاع و زیر لب طوری که استاد نشنود فرمودند« ای خاک....!» بعد هم تا وقتی ورقه را دادیم هی قدم زدند و غضبناک چشم غره رفتن فرمودند! سه روز بعد، پیش از امتحان ریاضیات مهندسی پیشرفته تشرف فرمودند؛ دیدند در انتگرالگیری مانده ایم، سر تکان دادند که «حیف نان....!». حالا شکایت ما اینکه همه جد بزرگ دارند، ما هم جد بزرگ. بد شانسی ما که جد اعلا ریاضیدان از آب درآمده، ما که التماسشان نکرده بودیم! نمی شد این جد بزرگوار ما هم شازده ای عیاش و لاابالی می شد و سرش به باده و شکار و ریخت و پاش میراثش گرم و اینقدر شرمسارمان نمی کرد؟
شده حکایت وقتی که نازنین همسر در جمع دوستان شرح کرامات این حقیر در علم ریاضیات می کردند و یک دفعه سکوت فرمودند و بعد گفتند «البته خیلی باهوشه، فقط حواسش پرته!»
آن از جد بزرگ، این از جناب همسر! دشمنم کجا بود!!!

۱۰.۹.۸۶

باران

پارکی خالی و خلوت، چمنها سبز روشن و خیس، کاجهای تیره و چنارهای زرد و قهوه ای، افراهای سرخ تیره و زرشکی. آسمان سفید و ابرهای پنبه ای نزدیک دستانت. هوا تر، لحظه ها پر از قطره های باران. تاب خالی، تنها، رها شده در باد.
جای تو خالی و جای من و یک چتر مشترک.