۲۸.۹.۹۳

تصور بفرمایید (۴۹)


تصور بفرمایید برای اولین بار در عمرتان این دی ماه، آخر این ترم نباید نگران چیزی باشید... نه امتحان می دهید و نه امتحان می گیرید... نه باید تا نیمه شب درس بخوانید و نه باید تا نیمه شب ورقه تصحیح کنید... نه پروژه ای برای تحویل دارید و نه مقاله ای برای تصحیح و انتشار... کسی از شما انتظاری ندارد، کار عقب مانده ای اعصابتان را نمی آزارد... تصور بفرمایید برای اولین بار در پایان یک ترم شما آزاد آزاد آزادید...واو! شما را نمی دانم، من شخصاً باورم نمی شود!

۲۴.۹.۹۳

چه بی تابانه

«چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری...
چه بی تابانه ترا طلب می کنم... »

شاملو

۲۲.۹.۹۳

دلتنگ


گاهی کلمات بی معنی می شوند. گاهی کلمات آنقدر تکرار می شوند که روحشان را گم می کنند. گاهی کلمات کم می آورند، معنا را نمی رسانند، کوتاه و ناقصند... مثلاً همین «دلتنگی»، ورد زبان این روزهای من، چطور بگوید که چه عمقی را میان آن شش حرف ناقصش پنهان کرده... چطور برساند که دلتنگی برای تو، که نبودنت، یعنی نبودن دست و پای و نیمه ای از وجود من... چطور برساند که «دلم برایت تنگ است» یعنی من لحظه لحظه ترا صدا می کنم. چگونه بگوید که هی سر می چرخانم تا نگاهت را ببینم... که هی در ذهنم نظرت را می پرسم... که هر لحظه در خیالم با تو حرف می زنم... که وقتی نامت را به زبان می آورم سینه ام سنگین می شود، نفسم در گلو می ماند... که هر بار شنیدن صدایت، که دیدن تصویرت، هر بار دردیست همانند موج گدازه هایی سوزان که روحم را ذوب می کند... وقتی که دستت دور از دستان من است و سرم به دور از شانه هایت.

۱۹.۹.۹۳

رنگ و برگ


چقدر سریع می گذرد زمان... چقدر رنگها زود عوض می شوند... همین دو ماه پیش، پشت پنجره که می ماندم زیر پایم افق در افق دریای سبز یکنواختی بود انگار که در میان جنگلی انبوه تنها همین برجی را ساخته اند که من در آن ایستاده ام. در چشم به هم زدنی، یک هفته شاید؛ آن دریای یک رنگ سبز تبدیل به قالی الوانی از رنگهای گرم و بی نظیر و دلنشین شد. رنگهایی که نگاهم از دیدنشان سیر نمی شد و ذهنم از جستجو برای نامیدنشان... و آن توهم تنها میان دشتی خالی از سکنه همچنان پا برجا. اما باز چقدر زود، تمام آن رنگها در چشم به هم زدنی ناپدید شدند و حالا روزهاست مقابل نگاهم درختان خشک قهوه ای و خاکستری ردیف ردیف  چیده شده اند. حالا در این یک ماهه است که واقعیت این شهر عظیم را میتوانم ببینم، که به جای جنگلی انبوه، صف به صف درختان تناوری خانه ها و خیابانها، برجها و مفازه ها را مخفی کرده اند...
و چه خیال خوشایندی، چه سراب دلنشینی وقتی دوباره درختان زشتی و بی رنگی تمدن را از چشم پنهان بدارند. لایه لایه حریر برگ، پرده پرده رنگ، چه تصویری... چه نمایشی...

۱۱.۹.۹۳

«صدای تو خوب است»


وقتی با یک نوع موسیقی بزرگ شده باشی، وقتی نوای تار و سنتور و ضرب برایت نه فقط اوج لذت موسیقی که خاطرهٔ غروبهای پاییز باشد و گرمای خانه و امنیت حضور مادر و پدر، لمیدن در گوشهٔ دنجی و سرکشیدن لیوان چایی... یا یادآور دورهم بودنهای راحت فامیلی که در میانهٔ حرف و هیاهو ناگهان همه سکوت می کردند که لحظه ای اوج صدای استاد را بی زحمت بشنوند «ای آفتاب آهسته نِه    پا در حریم یار من...*»...مفهوم آواها برایت عوض می شود. وقتی با آواز سنتی بزرگ شده باشی، با صدای یک اسطوره، دیگر معنای اشعار هم دگرگون می شود... «...غمت در نهانخانهٔ دل نشیند...**» را که بشنوی تمام عاشق شدنهای روزگار نوجوانیست که به یادت می آید، تمام شب زنده داریها، تمام شاعریها... تمام آن هزاران صفحه سیاه مشقهایی که «مرنجان دلم را» اول و آخرشان بود و امتداد الف و میم همیشه کج می شدند... که همیشه لرزشی میان کشیده ها بود... وقتی با یک صدا، یک سبک موسیقی، هزاران نوای دلنشین و دلکش و دلشکن بزرگ شده باشی، زندگی کرده باشی، خاطره ساخته باشی، هویتت را تعریف کرده باشی، صبح سرد یک روز پاییزی وقتی میان خیابانهای خیس یک شهر غریبه راه می روی، دور از خانه و خانواده و خاطره؛ بدون تمام لحظه هایی که ترا ساخته اند، دور از تمام آنهایی که معنایت کرده اند...وقتی ناگهان «ابرهای همه عالم ***» در دلت می گریند...ناگهان گم شدنت تنهاییت آوار می شود به روی بودنت، دلت فقط و فقط کنج امن آرامشی می خواهد و شانه های آشنایی برای هق هقه... آنوقت همین که به میزت می رسی، بی توجه به کار و همکاران، بی توجه به اشک گوشهٔ چشمانت، می گردی به دنبال همان صدای آشنا همان موسیقی عزیز... بی توجه به زمان و مکان می نشینی به شنیدن همان آوازهایی که پر از روزها و لحظه های بودنت هستند... و اگر آن اشکها چکیدند، اگر آن بغض راه گلویت را بست، خوش قدم باشد و باشند که تو برای همان چند دقیقهٔ خوب و تلخ و شیرین در کجا بودنت را فراموش کرده ای، گم شده ای میان دریای خاطراتت، ذهن سپرده ای به سیل لحظاتی دور و دوردست ... و ناگهان انگار خودت را یافته باشی، دوباره می دانی که در کجای جهان ایستاده ای. آن صدا، آهنگ، آن موسیقی آشنا می شود لنگر بودنت، دوباره به اکنون و اینجا پیوندت می زند و به یادت می آورد که کی هستی.

«غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه دست صبر ....
نه قوتی....
نه قدرتی....
آآآآآ خدای من....»



 *«دلشدگان» شعرعلی حاتمی، آواز استاد شجریان
** «ناز لیلی» شعر طبیب اصفهانی، آواز استاد شجریان
***«قاصدک» شعر اخوان ثالث، آواز استاد شجریان

۸.۹.۹۳

یک شعر مدرن


چگونه فراموشت کنم
وقتی که نام تو
رمز ورودِ تمامِ بودنهای من است.


۶.۹.۹۳

«نازار دلی را که تو جانش باشی»


....
دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟
هر لحظه که بینمت فزونم تشنه

من تشنه ی آن دو چشم مخمور تو ام
من تشنه ی آن دو چشم مخمور تو ام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه
عالم همه زین سبب به خونم تشنه
عالم همه زین سبب به خونم تشنه

مولانا، اجرای استاد شجریان

۳.۹.۹۳

بی تو


هزار شعر می توان سرود،
هزاران ردیفِ پر معنا،
امّا هیچکدام نمی گویند
در این خیابانهای بارانزده، 
                                   چقدر 
                                             جای تو
                                                      زیر چتر من
                                                                      خالیست.

۳۰.۷.۹۳

سودایی


ملانکُلی( Melancholy) یا سودازدگی در چندین حالت پدیدار می شود. یکی همان افسردگی متداول است، دیگری شیدایی (همان که مجنون را به شهرت رسانید ازعشق لیلی). گاهی امّا نه از دلتنگی است، نه از تنهایی... فقط و فقط به خاطر این است که کالیوپ (الههٔ ادب) گوشت را گرفته و ترا به زور به دنبال می کشاند. برایش مهم نیست که تو افسرده نیستی، برایش مهم نیست که کار روز بعدت چقدر زود شروع می شود یا چه زیاد، برایش مهم نیست که نوشتنت نمی آید. او فقط و فقط یک پوند (نیم کیلو) گوشتش را می خواهد که در جوانی و ناآگاهی قولش را داده ای. چه می کنی با خودت، با خستگی، با شب بیداری، با سردرد و ناتوانی روز بعد، همه و همه مشکلاتیست که خودت باید حلشان کنی... الهه بانوی نگارش امر به نوشتن فرموده اند و تو، ناتوان بندهٔ دربار و بی نوا کنیزک حلقه به گوش؛ باید که اطاعت، نه که اجابت کنی. آنوقت است که باید تدبیرهای قدیم را به یاد آوری، یازده طبقه پایین بروی برای خرید ضروریات، هی جا به جا شوی روی صندلی تا پیدا کردن آن زاویهٔ بهترین، یک بستنی پر از خامه و کارامل و شکلات را ببلعی در چند ثانیه بی تفکر و بی حس کردن مزه اش، و هی کلمه زیر و رو کنی به همراه سر کشیدن جامی از شرابی قوی، به دنبال بهترین ترکیبها... موثرترین جملات... و آنوقت ناگهان سرت را بیاندازی پایین، خیره شوی به این صفحهٔ تایپ فارسی روبرویت ... و شکایت کنی از بی رحمی و جور بانوی ادب... شاید کمی دلتنگی هم چاشنیش کنی،  شاید بخواهی که قدری بنالی از تنهایی... مهم نیست... مهم نیست دستت با چه شدتی کلمه ها را روی این دکمه ها می کوبد، مهم نیست چه بغضی به گلویت،  چه ولوایی به سینه ات... مهم فقط آن نامرد الههٔ نگارش است ایستاده در آستانهٔ نگاهت، با لبخندی حق به جانب و پررضایت به لب...
و تو خالی از کلمه، از مستی، از احساس، به جای می مانی با بهت کسی که از کابوسی برخاسته... و خسته، گیج، تلو تلو خوران می روی که پیاله چایی فراهم کنی و قرص سردردی مگر فردایت کمی آسانتر شود و احساس افسردگیت کمتر...

۲۵.۷.۹۳

ناله ٔ مستان

...بنال ای بلبل دستان,
 ازیرا ناله ٔ مستان
میان صخره و خارا
 اثر دارد
 اثر دارد...

*مولانا «دیوان شمس»

۲۱.۷.۹۳

یاد پاییز


فراموش کرده بودم راه رفتن در خیابانی را که پوشیده  است از برگهای زرد. از یاد برده بودم خش خش خوشایند برگهای پاییزی را زیر پا. فراموش کرده بودم لذت سادهٔ زنده بودن را در یک عصر پاییزی. اینها همه به همراه ده ها تصویر نو بازگشتند یک غروب وقت به خانه رفتن، در کوچه ای خلوت میان دو ردیف متراکم درختان پاییززده که شاخه های رنگینشان طاق نصرتی ساخته بودند از رنگهای طلایی و زرد و خاکی، قرمز و نارنجی... و برگهاشان فرشی پر از خش خش لذیذ خزانی. هوا پر از عطر مرطوب قبل از باران، آسمان پر از ابرهای دودی و لحظه ای که روزنه ای میان پردهٔ ابرها گشوده شد تا چند شعاع آتشینِ خورشیدِ غروب آسمان را و زمین را و روح گمشدهٔ مرا با طلا و مس بیارایند.

۸.۷.۹۳

تصویرهای نو


لحظه هایی هستند که باورشان ممکن نیست، چنان از عادت روزمرهٔ ‌ذهنت به دورند که وقتی می گذرند به حافظه ات شک می کنی، می مانی که اصلاً اتفاق افتاده اند یا نه... نکند خواب دیده ای... نکند در بیداری رویا بافته ای... تصویر هایی هستند که چنان کوتاهند و زودگذر که نگاهت همچنان به گذشتشان خیره مانده، سرت چرخیده به عقب، چشم انتظار همچنان در حسرت تکرارشان... چنان ناباورانه ذهنت هی مرورشان می کند، همان فیلم کوتاه پنج-ده ثانیه را؛ هی مزمزه، هی تکرار... هی آرزو که کاش اتفاق بیفتد دوباره، که کاش بهتر ضبطشان کرده بود...

-آهوی مادری با بره اش کنار خیابان شلوغ مشغول مزمزهٔ علفها...

-سنجاب فضولی که تا دو متریت جلو می آید و روی دو پا می ایستد به تماشایت که سعی می کنی عکسش را بگیری...

-یک دسته قارچ کوتاه و ظریف و سفید میان سبزی علفها و زردی برگها و تیرهٔ خرده چوبها...

-پروانه های زرد و سپیدی که میان علفها می چرخند و با نسیم پاییزی اوج می گیرند...

-گلهای وحشی آبی و بنفش و زرد و سفید میان  علفهای  سبز با پسزمینهٔ جنگلی انبوه...

-غازهای وحشی رنگین که روی چمنها می خرامند...

-سنجابهایی که با دمها پف کرده در هر گوشه ای زیر کاجها به بازی و جست و خیز مشغولند...

-آهویی که از میان درختان بیرون می پرد، لحظه ای به اتوبوس و خیابان خیره می شود. دم سفیدش را تکانی می دهد و باز پنهان می شود میان درختان.

-سه راکون کپلی و پشمالو از نردبانی که برایشان در محفظهٔ آشغالها گذاشته شده بالا می آیند و در میان بوته ها پنهان می شوند. مسئول تعمیرات صبورانه کنار ایستاده تا آخرین راکون دور شود، بعد با آرامش نردبان را جمع می کند و در محفظه را می بندد...

لحظه هایی هستند که باورشان ممکن نیست... می ترسم فقط خیالشان کرده باشم... می ترسم اگر ننویسم فراموششان کنم...

۴.۷.۹۳

رنگ مهر


پس از پانزده سال عادت کردن به پاییزهای کمرنگ، تپه های خشک کالیفرنیا و بیابان پوشیده از سنگ و کاکتوس آریزونا، امسال اینجا پاییز رنگارنگ میشیگان برایم هر روز تازه و پر ازشگفتی است.
درختان افرا و بلوط و سپیدار و نارون رنگ عوض کرده اند هر چند هنوز سبزها بیشترند. آنقدر رنگهای متفاوت، زرد و نارنجی و طلایی و زردآلویی و صورتی و بنفش و زرشکی و آلویی و قرمز و آتشین و ....، که کلمه برای نامیدنشان پیدا نمی کنم. اینهمه رنگ.... چه ضیافتی برای چشمان و حافظه... می ترسم بعضی نادیده بمانند... می ترسم بعضی را فرموش کنم. چشمان من که سالها در قحطی رنگ بوده اند، ازاینهمه تصویر اینهمه تنوع رنگ مسحور می شوند، عاشقی می کنند...
رنگها با پس زمینه‌ٔ متغیر آسمان هر لحظه حال و هوایی دیگر دارند، سبزها درخشان می شوند در باران و خاکستری ابرها... قرمزها و نارنجی ها بسیار جلوه می کنند میان مه غلیظی که حس می کنی می توانی مزمزه اش کنی... بنفش و آلبالویی و زرشکی زیر آفتاب می درخشند و با هزار سایه روشن پخش می شوند روی خیالت.
اینجا، پاییز امسال، چیز دیگریست... ، احساسی جدید، خاطراتی نو....

۲۳.۶.۹۳

تو


با تو بیابان هم خانه می شود،
بی تو سبزترین شهرها،
خالی تر از کویر.

بیست و سه شهریورت مبارک عشق من!

۳۱.۴.۹۳

بیست سال


تصور کن قرار است به دیدن دوستی بروی که بیست سال است ندیده ای. روبروی آینه می ایستی به برآورد خود که چقدر تغییر کرده ای و چه خواهد دید. وزن و هیکلت همان است که بود بگیر یکی دو کیلو کم یا زیاد، قد و قامتت هم همان، شاید آن روزها کفش تخت می پوشیدی و حالا چهار-پنج سانتی پاشنه داری. رنگ موهایت متفاوت است امّا عجبی نیست، این روزها همه رنگ و وارنگند، مهم اینکه سفید و سیاهش معلوم نیست. پوستت هم همان است که بود، هیچ چین و چروکی اضافه نشده حتی از آن چروکهای پای چشم. به چشمها که می رسی امّا صبر می کنی... نگاهت امّا... نگاهت را از خودت می دزدی... می گویند چشمها پنجرهٔ روحند... از این پنجره روحت را می بینی، پر از زخم و جراحت... رد خنجر دوست و غریبه، پر از آسیب خویش و بیگانه، دور و نزدیک... در این پنجره تمام این بیست سال لحظه لحظه با جزئیات ثبت شده... چه کنی تا ململ شرحه شرحهٔ روحت را نبیند؟
اگر قرار است به دیدن دوستی بروی که بیست سال است ندیده ای، تیره ترین عینک آفتابی ات را به چشم بزن، نمی خواهی که داستان این سالها به تصویر درآید!

۲۸.۴.۹۳

بیگانه


سایه‌ٔ ماه در آب،
حضور کمرنگ درختان،
تاریکی بیش از نور.
پرده ها را بکش!
من از کابوس این شبهای غریبه می ترسم.

۲۵.۴.۹۳

شب شراب


پیاله ریخته،
حرفها گریخته،
و دستان تو  
               بر شانه هایش
                                   آویخته.
امشب،
           شب شراب...

۲۲.۴.۹۳

«ماه و پلنگ»


ماه کامل،
شرمگین از پشت ابرها،
یاد یار می کند.
چشمان من به تاریکی کوه
خیره مانده است.

۱۳.۴.۹۳

آسان



«...من ترا آسان نیاوردم به دست...»

گاهی همین کافیست،

 همین دلیل، همین بهانه...
نه، ترا آسان نیاوردم به دست...

۱۰.۴.۹۳

صبحت به خیر


عادت صبحها عادت تثبیت شده‌ٔ سالیانی است که صاحب وقت خودت بوده ای. این که عجله ای در بیدار شدن نداری، وقت کنی نیم چشمی باز کنی نگاهی به ساعت بیندازی و باز چشم ببندی و یک چرت دو سه دقیقه ای دیگر بزنی. یک دو سه باری تکرار... بعد کش و قوسی بروی، آبی به صورت بزنی، دقیق چشم و مویت را در آینه بررسی کنی. بروی آشپزخانه کتری را روشن کنی. تا آب بجوشد صبحانه ات از یخچال به صندلی رسیده. چایت را بریزی تا کمی خنک شود و صبحانه تمام. آنوقت لیوان چایت را به دست بگیری، ذره ذره لب تر کنی، خیره شوی به پنجره و باغچهٔ پر گلت، بگذاری افکار و خیالات به انتخاب خودشان از میان ذهنت بگذرند. مراقبه ای برای شروع روز و دیگر مهم نیست باقی روز را چطور بگذرانی و چه سخت یا چه شلوغ.
آنوقت اگر شش ماه تمام باغچهٔ خشکیده خانهٔ غریبه ببینی و دیواری از سیمان یا زیر و بم سفر عادت صبحهایت را بخراشد یا ملاقاتی، تلفنی، کار واجبی مختل کند این رسم روزانه را، آنوقت روزت که سهل، تمام هفته ات درهم می شود و خلقت تنگ و اعصابت خراب. می شود سردرد مزمنی که هیچ قرصی مداوایش نمی کند، یکنواخت پشت پلک و شقیقه ات...
دوایش اما اگر باشد یک هفته مدام نوشیدن چای است و خیره شدن به پنجره و تماشای گل و گیاه و پرواز پرندگان. چه غم که فعلاً سبزی باغچه از رنگ کاکتوس هاست، باغچهٔ این حیاط هم روزی به زودی پر از گلهای سرخ می شود.

۷.۴.۹۳

گربه جان



گربهٔ عزیز توی درگاهی پای پنجره خوابش برده، نیمه پنهان پشت پرده. چنان ناز و معصومانه و با آرامش خوابیده که انگار تمام دنیایش همین جا همین لحظه است. اینقدر راحت جا افتاده در این عادتش که انگار سالهاست صاحب این نقطه و ساکن این درگاهی است، نه یک هفته.

۴.۴.۹۳

«...حیران نبودم، حیرانم کردی...»


گاهی یک سطر، یک دستنوشته، یک شعر ناتمام، یک تصویر، آتش می شود به خرمن آرامشت، یک لحظه تمام هستیت بر باد می رود... یک گرداب می شود که غرقت می کند شتابزده...روز و شبت را می بلعد... خرابت می کند، خراب...

۱۸.۳.۹۳

ابریشم بنفش


درست در مرز آسفالت سخت جاده با خاکی بیابان ریسمانی ممتد از ابریشم بنفش کشیده اند. آنقدر نازک و ظریف که گمان می کنی چشمانت خسته از خیره ماندن به  سیاه جاده و نوار سفید طولانیش فریبت می دهند. دقیقتر که نگاه می کنی امّا، ردیف ناز گلهای کوتاه و بنفشی است که استریل انسان ساختهٔ تمدن را از مخلوط وحشی سنگریزه های بیابان، بوته های تازه سبز شده خار و کاکتوس و توده های زرد و نارنجی گلهای صحرایی جدا کرده است.
تمام راه، کیلومتر پشت کیلومتر، مقابل نگاهت این حریر لطیف نازنین برتری ساکت طبیعت را بی هیاهو اعلام می کند.

۱۶.۳.۹۳

ما و رسانه های اجتماعی*


بسیار متشکر و ممنون آن پدربیامرزی شدیم که گزینه‌ٔ «انتشار خودکار» را برای وبلاگ اختراع کرد که ما بتوانیم وقتی چشمه خلاقیتمان فوران می کند، پستها را تولید انبوه کنیم و برنامه ریزی و بگذاریم روی انتشار خودکار و برویم پی زندگیمان تا سالی ماهی دیگر که چشمه خلاقیتمان تصمیم به همکاری بگیرد. اگر نابغهٔ جوانمردی یافت می شد که برای فیسبوک** هم گزینه‌ٔ «انتشار خودکار»ِ تبریک تولدها و لایک*** عکسها و کامنتهای**** گاه و بیگاه را ابداع می کرد بسیار بر ما منت می گذاشت. آنوقت مطمئن از به موقع انجام شدن وظایف اجتماعی، می توانستیم وقتمان را روی کارهای مهمتری مانند نوشتن یک مقاله‌ٔ یک سال یه تعویق افتاده بگذاریم. ای جوانمردان مددی!


* همان  "social media" سوشال مِدیای خودمان!
** Facebook
***Like
****Comment

 پی نویس: جناب بنده از فارسی نوشتن کلمات انگلیسی بیزارم. گاهی اما چاره ای نیست!

۱۲.۳.۹۳

باور نمی کنم


وقتی یک روز گرم از پشت کامپیوترتان بلند می شوید که لیوان آبی بردارید و  در بازگشت می بینید یک کفشدوزک قرمز خوشرنگ روی کیبوردتان در حال راه رفتن است، وقت آن را ندارید که به این فکر کنید که با بسته بودن تمام درها و پنجره ها این دلبرک از کجا آمده. آن قدر که کفشدوزک را آرام بین دو دستتان بگیرید که مبادا آسیب ببیند و در بیرون را باز کنید، آن قدر که آرزویتان را به گوشش زمزمه کنید و بگذارید از نوک انگشتتان پر بکشد... وقتی دیگر در آسمان ندیدیدش، وقتی به پشت میز و کامپیوترتان بازگشتید، آنوقت است که غیرممکن بودن تمام این اتفاق ناگهان روی ذهنتان هوار می شود... که چطور وارد شده بود و از کجا و چه غیرممکن... آنوقت گمان می کنید همه چیز را خواب دیده اید... آنوقت به خود شک می کنید و هی «باور نمی کنم!».

۹.۳.۹۳

تصور بفرمایید (۴۸)


تصور بفرمایید پس از گذشتن از کنار گربه های عزیز که از شدت گرما به پشت خوابیده و دست و پا را دراز کرده اند، جناب همسر می فرمایند که:« باورم نمی شه این بی خاصیتها نه سالشان شده. تصور کن اگه بچه آدم بودند امسال می رفتند کلاس سوم!»
جناب بنده:« تصور کن اگه بچه آدم بودند من و تو الان همه موهایمان سفید شده بود!»

۱.۲.۹۳

سفر


از محاسن حافظه تصویری داشتن اینکه می توانی مدتها پس از پایان سفرهایت، مثلاً بعد از ظهر یک روز گرم و پر از بی حوصلگی، بنشینی روبروی پنکه، یک لیوان بلند شربت آبلیمو که درونش پر از یخ است و بیرونش از رطوبت حسابی خیس شده را بگذاری دم دستت، بعد آن تصاویر انبار شده در ذهنت را آرام آرام و با وسواس بیرون بکشی و دانه دانه تماشا کنی.
 آنوقت می شود تصویر یک ساحل خلوت سنگی را هی پیش چشمانت بچرخانی و از هر زاویه نگاهش کنی... موج شکنی دور... آلاچیقی با سقفی حصیری... آبی شفاف دریا... یک دسته ماهی رنگین که هی چرخ می زنند و یک جفت لاکپشت آبی که هی می روند و می آیند و سر از آب به در می کنند... و نسیم خوش ساحل.