۷.۴.۹۳

گربه جان



گربهٔ عزیز توی درگاهی پای پنجره خوابش برده، نیمه پنهان پشت پرده. چنان ناز و معصومانه و با آرامش خوابیده که انگار تمام دنیایش همین جا همین لحظه است. اینقدر راحت جا افتاده در این عادتش که انگار سالهاست صاحب این نقطه و ساکن این درگاهی است، نه یک هفته.

۴.۴.۹۳

«...حیران نبودم، حیرانم کردی...»


گاهی یک سطر، یک دستنوشته، یک شعر ناتمام، یک تصویر، آتش می شود به خرمن آرامشت، یک لحظه تمام هستیت بر باد می رود... یک گرداب می شود که غرقت می کند شتابزده...روز و شبت را می بلعد... خرابت می کند، خراب...

۱۸.۳.۹۳

ابریشم بنفش


درست در مرز آسفالت سخت جاده با خاکی بیابان ریسمانی ممتد از ابریشم بنفش کشیده اند. آنقدر نازک و ظریف که گمان می کنی چشمانت خسته از خیره ماندن به  سیاه جاده و نوار سفید طولانیش فریبت می دهند. دقیقتر که نگاه می کنی امّا، ردیف ناز گلهای کوتاه و بنفشی است که استریل انسان ساختهٔ تمدن را از مخلوط وحشی سنگریزه های بیابان، بوته های تازه سبز شده خار و کاکتوس و توده های زرد و نارنجی گلهای صحرایی جدا کرده است.
تمام راه، کیلومتر پشت کیلومتر، مقابل نگاهت این حریر لطیف نازنین برتری ساکت طبیعت را بی هیاهو اعلام می کند.

۱۶.۳.۹۳

ما و رسانه های اجتماعی*


بسیار متشکر و ممنون آن پدربیامرزی شدیم که گزینه‌ٔ «انتشار خودکار» را برای وبلاگ اختراع کرد که ما بتوانیم وقتی چشمه خلاقیتمان فوران می کند، پستها را تولید انبوه کنیم و برنامه ریزی و بگذاریم روی انتشار خودکار و برویم پی زندگیمان تا سالی ماهی دیگر که چشمه خلاقیتمان تصمیم به همکاری بگیرد. اگر نابغهٔ جوانمردی یافت می شد که برای فیسبوک** هم گزینه‌ٔ «انتشار خودکار»ِ تبریک تولدها و لایک*** عکسها و کامنتهای**** گاه و بیگاه را ابداع می کرد بسیار بر ما منت می گذاشت. آنوقت مطمئن از به موقع انجام شدن وظایف اجتماعی، می توانستیم وقتمان را روی کارهای مهمتری مانند نوشتن یک مقاله‌ٔ یک سال یه تعویق افتاده بگذاریم. ای جوانمردان مددی!


* همان  "social media" سوشال مِدیای خودمان!
** Facebook
***Like
****Comment

 پی نویس: جناب بنده از فارسی نوشتن کلمات انگلیسی بیزارم. گاهی اما چاره ای نیست!

۱۲.۳.۹۳

باور نمی کنم


وقتی یک روز گرم از پشت کامپیوترتان بلند می شوید که لیوان آبی بردارید و  در بازگشت می بینید یک کفشدوزک قرمز خوشرنگ روی کیبوردتان در حال راه رفتن است، وقت آن را ندارید که به این فکر کنید که با بسته بودن تمام درها و پنجره ها این دلبرک از کجا آمده. آن قدر که کفشدوزک را آرام بین دو دستتان بگیرید که مبادا آسیب ببیند و در بیرون را باز کنید، آن قدر که آرزویتان را به گوشش زمزمه کنید و بگذارید از نوک انگشتتان پر بکشد... وقتی دیگر در آسمان ندیدیدش، وقتی به پشت میز و کامپیوترتان بازگشتید، آنوقت است که غیرممکن بودن تمام این اتفاق ناگهان روی ذهنتان هوار می شود... که چطور وارد شده بود و از کجا و چه غیرممکن... آنوقت گمان می کنید همه چیز را خواب دیده اید... آنوقت به خود شک می کنید و هی «باور نمی کنم!».