۱۱.۱.۸۸

جاده

این راه خانه به مدرسه جاده بسیار دلبر و خوشپوشی دارد که هی روز به روز و هفته به هفته سر و ظاهرش را عوض می کند. از اواسط فوریه جاده خانم لباس سبز یکدست می پوشند، دو هفته بعد یک عالمه گلهای خوشه ای بنفش به خودشان می آویزند، یکی دو هفته بعدترک گلهای ریز زرد کمرنگ هم به آنها علاوه می کنند، کمی بعدترش گلهای درشتتر زرد پررنگ. حوالی حالا هم شروع کرده اند به زدن گل سینه های شقایقی نارنجی.
آدم شدید احساس بد لباسی و کم ذوقی و بی سلیقگی می کند وقتی یک دست لباس آبی یا سرمه ای یا خاکستری می پوشد، در مقایسه با اینهمه رنگارنگی و خودآرایی جاده خانم!

۲۹.۱۲.۸۷

دی سی سیگنال*

شبها ترانه گوش می کنم، بنیامین، شادمهر، هایده، ستار... همه آن ترانه های قدیمی و آشنا، حالا شما بگویید جک و جواد! خواندن و نوشتنم کم شده... انگار جریان افکار فقط ورودی است. خروجی ندارد!

* مجموعه لغاتم متاثر از یک مهندس برق است!

۲۷.۱۲.۸۷

آه گربه

درخت کاج جلوی خانه را که پاتق کبوترها و قمریهای تنبل محل بود چند روز است که بریده اند. گربه جان دیگر نمی تواند برای کبوترها خط و نشان بکشد وقتی روی لبه پله ها می نشیند. سه چهار روز است که گربه بیچاره به پنجره و جای خالی شاخه ها خیره می شود. گمانم توی دلش یواشکی آه می کشد!

۲۵.۱۲.۸۷

تصور بفرمایید (۸)

تصور بفرمایید ساعت ۱۱ شب در خیابان خلوت دارید به خانه برمی گردید، درست وقتی وارد فرعی نزدیک خانه می شوید از زیر بوته های کنار خیابان یکی از این خرگوشهای فانتزی کوچک با گوشهای آویزان و پشم بلند (صورت و گوشهای قهوی ای، بدن تپلی شیری، بسیار شبیه یک خوکچه هندی) در بیاید و شروع کند آرام آرام دم پیاده رو راه رفتن. بعد تصور بفرمایید که حیوان دوستی شما غلیان کند ناگهان، دلتان برای خرگوش خانگی گمشده بسوزد، نازنین همسر هم موافقت کند که خرگوشک گم شده و به احتمال قوی کایوت* ها یک لقمه چپش می کنند. دور بزنید، یک بیست متری برانید آرام و چشمتان به بوته ها باشد و پیاده رو تا خرگوشک را پیدا کنید. پیاده شوید و خرگوشک را صدا کنید و آرام آرام دنبالش بروید و تا بیایید بقاپیدش از چنگتان دربرود و از بین انگشتانتان بلغزد و برود زیر بوته های پر خار... بعد نازنین همسر از درون ماشین بگویند که چرا فراریش دادی و شما بایستید حیران.
بعد تصور بفرمایید در این گیر و دار یک ماشین پلیس پشت سرتان بایستد که چه شده و مشکل از چیست. بعد شما بگویید که سعی کرده اید یک خرگوش خانگی گمشده را بگیرید و جانور فرار کرده. جناب پلیس بفرمایند از کجا می دونی که خانگی بوده؟!** شما بفرمایید« آخه سفید بود!» جناب پلیس مجاب شوند و بیایند به کمک شما و جناب همسر و حتی نور چراغشان را هم تنظیم کنند روی بوته ها... ولی خرگوشک پیدا نشود که نشود و شما با دعای اینکه انشاالله جانور جان به در ببرد سوار شوید و راهی خانه.
تصور بفرمایید بعد چند دقیقه فکر کردن به این نتیجه برسید که پلیس ایستاد چون فکر کرد شما و جناب همسر دعوایتان شده و آقای عزیز شما را از اتومبیل بیرون کرده اند!
بعد تصور بفرمایید که نازنین همسر بگویند خون خرگوشک گردن شماست و اگر ایشان رفته بودند به دنبالش الان جانور امن و امان توی یک جعبه بود یا دست پلیس. بعد تصور بفرمایید که شما وجدانتان خیلی خیلی به درد بیاید چون ترسیده بودید که خرگوشک گازتان بگیرد که محکم نگرفتیدش و حیوان در رفت...
بعد فکر کنید که لابد حیوان مال یک بچه ای بوده و چقدر آن بچه غصه خواهد خورد که خرگوشک گم شده و چقدر گریه می کند که خرگوشک غذای کایوتیها شده... خلاصه که وقتی به خانه می رسید دلتان چنان گرفته باشد که گربه تنبلتان را بغل کنید و فکر کنید اگر خدای نکرده گم شود شما چقدر غصه می خورید... بعد یک چند دقیقه با گربه جان بیشتر بازی کنید و نازش کنید محض گرامیداشت خاطره خرگوشک...
تصور بفرمایید هی هر روز یادتان بیاید و دلتان بسوزد برای خرگوشکی که سه تا آدم بزرگ را سر کار گذاشت ولی احتمالاً شب را صبح نکرد!

* کایوت یا کایوتی گرگ آمریکای جنوبیست، قد و قامتش به شغال نزدیکتر است تا گرگ. همان جانوریست که سعی می کرد آن مرغک رودرانر را بگیرد توی کارتون و همیشه از بلندی پرت می شد پایین و رودرانر می گفت: « بیب بیب»!!!
** در این منطقه خرگوش فراوان است معمولاً غروبها کنار خیابان و روی چمنها به چرا مشغولند. رنگشان خاکستری یا قهوه ایست و غذای کایوتها یا روباهها یا پرندگان شکاریند، یک تعدادی هم زیر ماشینها فدا می شوند.

۲۰.۱۲.۸۷

رنگ، طرح، حس

رابطه من با شال رسماً از پاییز سال پیش شروع شد. قبل از آن شال گردنهایم یا زمستانه بودند و بافتنی، شیری و مشکی و قهوه ای که به پالتوها بیایند یا پوششی بودند برای شانه وقت پوشیدن لباس رسمی مهمانی، یکی دو شال نازک و بلند طلایی و زرشکی با حاشیه کار شده و زرق و برقی... شال را دوست نداشتم شاید به خاطر دوری کردن از تمام یادگارهای روی و سر پوشیدن.
یک روز اما تصمیم گرفتم به زندگیم رنگ اضافه کنم و راحتترین راه شالهای نخی و نازک نارنجی و قرمز محلی بود. بعد کارم کشید به مقایسه جنس پارچه ها، لطافت ابریشم عاشقم کرد، طرحهای هندی و کشمیری وسوسه ام و شالهای رنگین کتانی درشت باف شادم. چه هنری است جای دادن آنهمه نقش و رنگ روی یک تکه باریک و ظریف پارچه، چه پیغامها دارد آن پرچم کوچک به گردن و شانه پیچیده ، چه رمزها...
شال توری نخی فیروزه ای راحت است و دوستانه، تارهای زرد و صورتی اش بازیگوشند، مخصوص ولو شدن در کافی شاپ محل و کتاب و مجله ورق زدن است یا قدم زدن لب ساحل ظهر یک روز تعطیل. شال توری سرمه ای و مشکی با تارهای طلایی و گل بهی و خاکستری مخصوص روح دادن به تی-شرت مشکی و شلوار جین است و گشت و گذارهای شبانه را رنگ و جلا دادن. شال سرخابی ابریشمی برای رنگ دادن به یک پیراهن سیاه و سپید است در یک مهمانی دوستانه تابستانی، آن بنفش شق و رق با طرحهای کشمیری سیاه متنش برای روی بلوز مردانه بنفش است که رسمیش کند مثل یک کراوات، آن یکی راه راه خاکستری و کرم براق برای ظاهر آراسته دادن است وقتی که وقت یا حوصله آراستن خودم را ندارم. آن روبان ابریشمین با زمینه قرمز و آبی و گلهای طلاییش هم انگار صفحه تذهیب شده یک کتاب خطی نفیس و قدیمیست یا کاشیهای پرطرح و لاجوردی اطراف یک محراب، پوشیدنش یاد خانه است و حس تعلق... آن زیبای زنگاری و زرشکی با پولکهای طلا هم منتظر گرمای هواست تا با یک پیراهن سفید و کت جین رنگ پریده جور شود و دلبری کند.
جایی هم یک مربع ساتن ابریشمین سپید با حاشیه بلند آبی و گلهای آبرنگی نارنجی و زرد و آبی در انتظار است که بهارم را پر از رنگ و لبخند کند، لطافت و سادگی و سبک بودن.

۱۸.۱۲.۸۷

«ساقیا، آمدن عید...»

لیست می نویسم و تقویم را علامت می زنم.
گندم سبز کنم یا عدس یا هر دو؟ مهمانی شب عید؟ شیرینی پختن، نان پنجره ای یا نان برنجی...
سوالهایی که هی زیر و رو می شوند، انتخابهای کوچک و بی معنی این روزهایم.
هفت سین امسال را روی ترمه بچینم یا سفره گلدوزی مادر یا رومیزی قلمکار یا آن شال هندی آبی و طلایی؟ لاله بخرم یا سنبل یا یک دسته نرگس شهلا؟ کاسه چینی یا کریستال یا بلور یا ظرف طلایی رنگ؟ شمعهای آبی یا طلایی یا سرخ؟
همه اینها، همه این تدارکها برای سفره ای که نیم ساعت پهن می شود و بعد هم گوشه ای دور از دسترس گربه ها یکی دو هفته خاک می خورد.
افسردگی بهاره من امسال زود شروع شده!

۱۵.۱۲.۸۷

خاری در چشم و گوش

یک سری بدیها علاوه بر اینکه می روند روی اعصاب، رسماً توهین به ذوق و سلیقه آدمیزاد محسوب می شوند. مثلاً این رادیو ۶۷۰ای ام: برنامه ها بی مزمون، تبلیغات جلف و همه گویندگان چنان فارسی بدی صحبت می کنند که از فارسی شنیدن پشیمان می شوی. گوشهایت آزرده می شود بعد از پنج دقیقه.
یکی دیگر خواندن ترجمه فارسی جماعت مترجم است، می خواهد خبر باشد روی اینترنت بخوانی، ترجمه کتاب یا مقاله، ادبی، علمی یا یکی دو پاراگراف در مورد لباس و مد، مترجمین گرامی چنان متن را مثله و دستور زبان را شکنجه کرده اند که از خواندن پشیمان می شوی... یکی لطف کند یادشان بدهد که ترجمه تسلط بر دستور و ادبیات هردو زبان را می طلبد، دیمی نمی شود ، ما را هم از این عذاب مکرر برهاند!

۱۳.۱۲.۸۷

رسیده، نارسیده

همه رزهای باغچه جوانه زده اند، بوته سنبل یک هفته است که گل کرده، دیگر کم کم دارد پژمرده می شود. درختها پر شکوفه اند، ارغوانها پر گل... هوا گرم، تپه ها سبز، آسمان صاف، لباسهای زمستانی توی گنجه.
«بهاردلکش رسید و دل به جا نباشد...»
من هنوز جایی به دنبال عید می گردم، انگار روزی باید اعلام شود سبزه بگذارید و آب زنید راه و بوقی و کرنایی... این اسفندهای ساده و گیج کننده را هنوز یاد نگرفته ام دوست بدارم.

۱۱.۱۲.۸۷

واسه اشی مشی

بعضیا دلشون خیلی بزرگه اینقده که هیچوقت واسه هیچ جا، واسه هیچ کس دلشون تنگ نمی شه، هیجان زده نمی شن، جیغ نمی کشن، یه جورایی انگاری احساس ندارن اصلن. بعضیا اما دلاشون کوچولوهه، دلتنگ می شن، احساساتی می شن، غصه می خورن، گریه می کنن، بعدش زود شاد میشن... اینجور آدما رو بیشتر دوس دارم آدمایی که دلاشون گنجشکیه... اصلا از اولش من گنجشکا رو زیاد دوس داشتم... قصه های «لی لی حوضک» و «گنجشکک اشی مشی» رو دوس داشتم. یه جورایی همیشه عاشقت بودم اشی مشی! واسه همینه که گاهی می شینم واست قصه می گم... نه که قصه ات رو بگم، درددلمو بهت می گم، اشی مشی!
یه وقتایی دلم از دل تو هم کوچیکتر میشه اشی مشی. یه وقتایی هی می گردم دنبالت که برات زار بزنم. یه وقتایی دنیام خالی خالی میشه، من تنهای تنها... انگاری گم شدم توی کویر، هیچ چی نیست جز سنگ و ماسه و خار... بعد دلم می خواد فقط داد بزنم داد بزنم داد بزنم... بعد نیگام میفته به اینهمه آدم دور و ورم، همه نشسته، همه ساکت؛ بعد به زور جلو دهنم رو می گیرم نکنه یه نیمه هق هق از گلو بزنه بیرون... آدم بزرگ که داد نمی زنه... آدم بزرگ که گریه اش نمی گیره همینجوری بی دلیل... باید بگردم دنبال یه چاه، یه نیمه شبی، یه جای خلوتی، یه آسمون صافی، یه عالمه ستاره، بعد هی توی چاه داد بزنم؛ شاید تو شنیدی شاید هم نه!
یه وقتایی دلم از تنهایی می گیره، از توی جمع تنها بودن، از اینهمه آدم غریبه، از اینهمه آشنای غریبه دلم می گیره... یه وقتایی دلم از تو هم میگیره... دیگه حوصلت رو ندارم اشی مشی.
حوصله دنبال چاه گشتنو ندارم، اشی مشی.