۳۱.۴.۹۳

بیست سال


تصور کن قرار است به دیدن دوستی بروی که بیست سال است ندیده ای. روبروی آینه می ایستی به برآورد خود که چقدر تغییر کرده ای و چه خواهد دید. وزن و هیکلت همان است که بود بگیر یکی دو کیلو کم یا زیاد، قد و قامتت هم همان، شاید آن روزها کفش تخت می پوشیدی و حالا چهار-پنج سانتی پاشنه داری. رنگ موهایت متفاوت است امّا عجبی نیست، این روزها همه رنگ و وارنگند، مهم اینکه سفید و سیاهش معلوم نیست. پوستت هم همان است که بود، هیچ چین و چروکی اضافه نشده حتی از آن چروکهای پای چشم. به چشمها که می رسی امّا صبر می کنی... نگاهت امّا... نگاهت را از خودت می دزدی... می گویند چشمها پنجرهٔ روحند... از این پنجره روحت را می بینی، پر از زخم و جراحت... رد خنجر دوست و غریبه، پر از آسیب خویش و بیگانه، دور و نزدیک... در این پنجره تمام این بیست سال لحظه لحظه با جزئیات ثبت شده... چه کنی تا ململ شرحه شرحهٔ روحت را نبیند؟
اگر قرار است به دیدن دوستی بروی که بیست سال است ندیده ای، تیره ترین عینک آفتابی ات را به چشم بزن، نمی خواهی که داستان این سالها به تصویر درآید!

۲۸.۴.۹۳

بیگانه


سایه‌ٔ ماه در آب،
حضور کمرنگ درختان،
تاریکی بیش از نور.
پرده ها را بکش!
من از کابوس این شبهای غریبه می ترسم.

۲۵.۴.۹۳

شب شراب


پیاله ریخته،
حرفها گریخته،
و دستان تو  
               بر شانه هایش
                                   آویخته.
امشب،
           شب شراب...

۲۲.۴.۹۳

«ماه و پلنگ»


ماه کامل،
شرمگین از پشت ابرها،
یاد یار می کند.
چشمان من به تاریکی کوه
خیره مانده است.

۱۳.۴.۹۳

آسان



«...من ترا آسان نیاوردم به دست...»

گاهی همین کافیست،

 همین دلیل، همین بهانه...
نه، ترا آسان نیاوردم به دست...

۱۰.۴.۹۳

صبحت به خیر


عادت صبحها عادت تثبیت شده‌ٔ سالیانی است که صاحب وقت خودت بوده ای. این که عجله ای در بیدار شدن نداری، وقت کنی نیم چشمی باز کنی نگاهی به ساعت بیندازی و باز چشم ببندی و یک چرت دو سه دقیقه ای دیگر بزنی. یک دو سه باری تکرار... بعد کش و قوسی بروی، آبی به صورت بزنی، دقیق چشم و مویت را در آینه بررسی کنی. بروی آشپزخانه کتری را روشن کنی. تا آب بجوشد صبحانه ات از یخچال به صندلی رسیده. چایت را بریزی تا کمی خنک شود و صبحانه تمام. آنوقت لیوان چایت را به دست بگیری، ذره ذره لب تر کنی، خیره شوی به پنجره و باغچهٔ پر گلت، بگذاری افکار و خیالات به انتخاب خودشان از میان ذهنت بگذرند. مراقبه ای برای شروع روز و دیگر مهم نیست باقی روز را چطور بگذرانی و چه سخت یا چه شلوغ.
آنوقت اگر شش ماه تمام باغچهٔ خشکیده خانهٔ غریبه ببینی و دیواری از سیمان یا زیر و بم سفر عادت صبحهایت را بخراشد یا ملاقاتی، تلفنی، کار واجبی مختل کند این رسم روزانه را، آنوقت روزت که سهل، تمام هفته ات درهم می شود و خلقت تنگ و اعصابت خراب. می شود سردرد مزمنی که هیچ قرصی مداوایش نمی کند، یکنواخت پشت پلک و شقیقه ات...
دوایش اما اگر باشد یک هفته مدام نوشیدن چای است و خیره شدن به پنجره و تماشای گل و گیاه و پرواز پرندگان. چه غم که فعلاً سبزی باغچه از رنگ کاکتوس هاست، باغچهٔ این حیاط هم روزی به زودی پر از گلهای سرخ می شود.