۲.۷.۸۴

همه پاييزنامه نوشتند و گذشتند, من هنوز قلم بدست (دست به كيبورد!) نشسته ام و آه مي كشم و صفحه را باز نكرده مي بندم... فكرم پريشان است, حالم پريشانتر... خوره اضطراب به جانم افتاده وحشيتر از قبل... چنگ مي كشد, مي خراشدم...
پاييزنامه ام امسال تصوير برگهاي خاكي چنارها و درختان هفت رنگ نيست, نمي شود; نمي خواهد كه باشد... ياد هواي خنك و نم نم باران و خش خش برگهاي خزان تهران هم نيست كه دلم تنگ است و تنگتر مي شود...ياد اما ياد جوانيهاست, ياد عاشقيها, ياد ماجراجوييها... پاييزها هميشه برايم فصل شروع تازه بوده, فصل عاشق شدن, فصل امتحان كردن يك طعم جديد...شروع سال من سالها پاييز بوده و سال جديد تحصيلي و البته يك سال رسما بزرگتر شدن...
اين پاييز, امسال; مهر يك دهه به شناسنامه ام مي خورد, ديوانگيم عود كرده, نه; برگشته... نقش بازي كردن كفايتم كرده, مي خواهم تازگي را باز تجربه كنم. شعر بخوانم, خيالبافي كنم, وسوسه شوم, زمزمه كنم, آواز بخوانم, تازه شوم, عاشق شوم... عاشق يك طعم تازه, يك چاي جديد تا هر روز بنوشمش, يك غذاي تازه يا يك ادويه نو, چيزي نافذ كه حواسم را زنده كند. دوست دارم عاشق نرمي لباس مخملي باشم و بيتاب پوشيدنش...دوست دارم يك رنگ تازه را امتحان كنم, شرابي, آلبالويي, آلويي, ارغواني شايد... يك صداي تازه, يك خواننده جديد, يك سبك تازه موسيقي يا نه, فقط يك آهنگ جديد, يك نغمه تازه...و جايي تازه براي ديدن, تصويرهايي براي به ياد آوردن... و دوستان تازه, حرفها و نظرات جديدي براي شنيدن, خوراك تازه اي براي روح...
و مي خواهم كه دوباره عاشقت شوم...عاشق شدن آسان است, عاشق ماندن سخت...عشق را به عادت تبديل نكردن از آن هم سختتر...
"مي ترسم, مضطربم
و با آنكه مي ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنيا هستم
مي آيم كنار گفتگويي ساده
تمام روياهايت را بيدار ميكنم
و آهسته زير لب مي گويم
برايت آب آورده ام, تشنه نيستي؟
فردا به احتمال قوي باران خواهد آمد
تو پيشبيني كرده بودي كه باران نمي آيد
با اينهمه ديروز
پي صدايي ساده كه گفته بود بيا, رفتم!
تمام راز سفر فقط خواب يك ستاره بود
خسته ام, ري را! مي آيي همسفرم شوي؟
گفتگوي ميان راه بهتر از تماشاي باران است
توي راه از پوزش پروانه سخن مي گوييم
توي راه خوابهايمان را براي بابونه هاي دره يي دور تعريف مي كنيم
باران هم كه بيايد
هي خيس از خنده هاي دور از آدمي, مي خنديم
بعد هم به راهي مي رويم كه سهم ترانه و تبسم است
مشكلي پيش نمي آيد, كاري به كار ما ندارند
نه كرم شبتاب و نه كژدم زرد.
وقتي دستمان به آسمان برسد
وقتي كه بر آن بلندي بنفش بنشينيم
ديگر دست كسي هم به ما نخواهد رسيد
مي نشينيم براي خودمان قصه مي گوييم
تا كبوتران كوهي از دامنه روياها به لانه برگردند.
غروب است
با آنكه مي ترسم,
با آنكه سخت مضطربم,
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد."*

*از كتاب "دير آمدي ري را" سيد علي صالحي.

۲۲.۶.۸۴

باور اينكه روزگار بيداد كرده سخت است, نازنين...اينكه چشم برهم نگذاشته اي وقت مي گذرد...ميگذرد, گذشت, گذشته... اندازه گيري زمان هم كار راحتي نيست, تكرار مي كني كه يكماه مانده به شروع كلاسها, سه هفته, دو هفته, ده روز, پنج روز, فردا... شروع مي شود و تو خبردار نشدي يكماه هم گذشته...چوب-خط ديگر زمان شايد شنيدن حرفهاي خواهر كوچولو باشد كه حالا ديگر گاهي نصيحت هم مي كند و البته فرمايشاتش هم متين... كي آن دخترك نازپرورده كه از گل نازكتر نمي شنيد بزرگ شد؟... يا آن بچه فسقليهاي فاميل كه در هر مهماني بزرگترها دمبشان را به بازيها گره مي زدند و اگر توجه نمي كردي صداي گريه شان همه روزت را ضايع مي كرد؟ باورت مي شود هركدام حالا دكتر يا مهندسي پيشوند اسمشان دارند و شايد هم كوچولويي به بغل؟ باورت مي شود عزيزدردانه هاي دوستان نزديك امسال مدرسه مي روند؟ آن پسر كوچولوهايي كه دنيا آمدنشان را ديديم, همان كه وقتي يك هفته اش بود و براي اولين بار ديدمش خودش را مثل گربه زير نوازش كش مي آورد... آن دخترك عروسكي با پوست عاجي و موهاي شرابي رنگش خواندن و نوشتن ياد گرفته, چه فتنه اي!!! باور مي كني؟
فرسنگ-شمار ديگر زمان اما همين سالگردهاست كه هي مي رسند و ما هم به عادت كيكي مي بريم...گاهي هم اينقدر زيادند كه بي توجه مي رسند و مي گذرند. سالگرد اولين ديدار, اولين نگاه پرشور, اولين لبخند, اولين پرحرفي, اولين قدم زدن با هم... سالگرد پيدا كردن آن نيمكت سيماني و سايه آن بيدهاي مجنون, سالگرد ديدن آن كلاغهاي پر صدايي كه چشم به ته لقمه هاي نهار ما مي دوختند... سالگرد همه آن پياده رويها زير آفتاب داغ مرداد ماه, سالگرد اولين بوسه... پس از آن باز هم سالگرد... سالگرد آن شبي كه از اضطراب خواب نمي آمد و من بارها لباس فردايم را امتحان مي كردم و مراقب بودم شيرينيها مرتب در ديس چيده شوند...و سالگرد نوشتن نامم كنار امضاي تو...
ناز من, همه اين سالگردها, آن يادواره ها, آن اولينها مباركت...

پس نوشت: و سالگرد آن قهوه وشيريني و فال حافظي كه آمد: "...هر كه ترسد ز ملال, انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش, يا لب ما و دهنش..."
مي دانم هنوز نيامده, يكي دو ماهي مانده عزيز, آن فال هم مبارك...

۱۹.۶.۸۴

پنج روز است كه از سفر برگشته ايم...ذهنم هنوز پر از سر و صداست, به زندگي روزمره عادت نكرده ام... همچنان حواسم به جاده هاي سبز و پيچ در پيچ و كوههاي پوشيده از كاج و مه است... تلق تلق ماشين و... درياي خاكستري و محو شدنش در افقي خاكستريتر... ساحلي سفيد, دريايي لاجوردي و درختان تناور زمردي رنگ, شهر زيبايي كه انگار همين لحظه از قصه ها آمده, گالريهاي عكس, نقاشي, صنايع دستي, خانه هاي عروسكي و پوشيده از گل و مردم و سگهاشان... شلوغي, صدا, باز هم صدا... " تنها صداست كه مي ماند..."
از اين سفر هم فقط صداها مانده و گيجي و خستگي...