۲۷.۲.۸۸

باغ ایرانی

روزی روزگاری پدربزرگ پدری کتابی قدیمی از مجموعه مقالات سیاحان و محققین فرانسوی در مورد ایران را به بنده مرحمت فرمودند که حالا لابد در جعبه ای خاک می خورد. این سفر اخیر و دیدن «بوستان ناجی» یزد مرا شدید مشغول نقش باغ و بوستان در معماری ایرانی کرد و یکی از مقالات آن کتاب را به یادم آورد، جایی که نویسنده باغهای ایرانی را به قالیهای ایرانی تشبیه می کند و اینکه طراحی بوستانهای ایرانی به نوعیست که تماشاگر را گردش داده و مجذوب کرده و ناغافل به مرکز باغ و عمارت اصلی می رساند ولی باغهای فرانسوی دیدارکننده را در حاشیه گردش داده و بنای اصلی را از نظر دور می کنند. حالا یا این سیاح از دوره ای دیگر حرف می زده یا چهار عمارتی که من دیده ام از اصول باغسازی ایرانی خیلی پیروی نمی کرده اند. در نظر بیاورید «باغ ارم» شیراز را و «چهل ستون» اصفهان و «باغ دولت آباد» یزد و این کشف آخری «بوستان ناجی» را، همه استخری در مقابل عمارت دارند که به محض ورود نگاه را می کشاند به سمت ساختمان و تالار آن.
حالا اگر منظور نویسنده خانه های عادی شهری بوده باشد، حداقل در ولایت آباو اجدادی ما؛ ترکیب ساختمان و حیاط خانه های قدیمی (بگیرید شصت هفتاد سال به بالا) بسیار شبیه نقش قالی است: ساختمانها معمولا حیاط و باغچه ها را احاطه کرده و اتاقها در چهار طرف واقع اند درست مثل حاشیه قالی، بعد مسیر عبور است و بعد باغچه هایی که چهار گوشه ها را گرفته اند درست مثل نقشهای گوشه ای قالیها و در مرکز حیاط همیشه حوضی هست پر از ماهی قرمز درست مثل ترنج مرکزی قالی.
الغرض این عادت ناپسند ما که پس از هر سفر تا مدتها تصاویر سفر را نشخوار می کنیم دست به دست معلومات مختصر حرفه ای مان از طراحی و معماری داده و قدرت حافظه مان در یادآوری خوانده های قدیمی مزید بر علت شده، پاک گیج شده ایم که منظور آن نویسنده چه بوده در آخر... یا ما باید برویم همه باغهای قدیمی ایران و کوشکهایش را یک دور بازرسی کنیم دوباره یا جناب نویسنده بیشتر شاعری می کرده اند تا سفرنامه نویسی!

۲۴.۲.۸۸

شوک

جماعت، این تغییر موقعیت از دختر نازپرورد خانواده به همسری دلسوز و کمرباریک بسیار دشوار و اصولاً شوک شدیدیست به دستگاه عصبی. کسی نکی خواهد تحقیقی مقاله ای چیزی در موردش انجام دهد؟!

۲۳.۲.۸۸

رسیدن

بیست و چهار ساعت که به آوارگی بگذرد و مچاله شدنت روی صندلی و سرت که پر شود از صدای غرش موتور هواپیما، هی قدم بزنی بی حوصله بین مردم و مغازه ها و فضایی مصنوعی، چهار وعده غذای بدمزه و بی کیفیت را فقط از ترس ضعف کردن و از هوش رفتن اگر ببلعی، آنوقت تازه می رسی به زمین و بالاخره به مقصد... بعد هی سرت می رود روی شانه نازنین همسر و دستت روی بازویش مبادا باز یک لحظه دور شود، رسماً می شوی آویزانش... بعد یک نصفه روز طول می کشد که یادت بیاید کجا هستی و دوباره با خانه ات آشنا شوی. بعد هی ذهنت پرحرفی با مادرجان را بخواهد یا سر به سر خواهرک گذاشتن را... بعد هی نگاه کنی که چرا اینقدر زندگی آرام است، چرا ماشینها هی برای هم بوق نمی زنند، چرا مردم با لبخند جوابت را می دهند... بعد هی دماغت هوس عطر یاس کند و دلت هوس پالوده... بعد هی تو گم شوی میان اینجا و آنجا، دیروز و امروز...

۱۵.۲.۸۸

تصور بفرمایید(10 )

تصور بفرمایید که بعد از سالها به دیدار قوم و خویشان عزبز نایل آمده اید (یعنی آمده اند به دیدنتان!). بعد تصور بفرمایید که گروهی از خویشان نازنین ابراز لطف کرده بفرماییند که چرا جناب شما اینقدر پیر و زار و نزار شده اید. بعد تصور بفرمایید که مادر عزیز در اقدامی بیسابقه مشت محکمی بردهان این یاوه گویان کوبیده و بفرمایند که دختر عزیزشان نه فقط چین و چروکی بر چهره ندارند که حتی قامتشان همچنان مثل گذشته قلمی و باریک است!* بعد تصور بفرمایید تمام نورچشمان فامیل (حتی آنها که پنج تا ده سالی کوچکترند) در این سالها یال و کوپالی به هم زده باشند و چین و شکنی بر چهره...

بعد تصور بفرمایید که شما طی چهل و هشت ساعت گذشته اش فقط شش ساعت خوابیده بوده باشید!

بعد باز تصور بفرمایید که مادر عزیز درست از روز بعد در جهت جبران این نقیصه برآمده شما را پرواری بسته باشند!*

بعد هم لطفا تصور بفرمایید که این پست خودش رفته در مقوله صغری خانومی!