۱۶.۵.۸۵

غم و خاطره

دو سه هفته است به وبلاگ خودم وصل نمي شوم. از اينكه مطلب تازه اي براي نوشتن نداشتم (نه كه مطلب نباشد نوشتنش نبود) از خودم بيزار بوده ام ... هنوز هم خيلي از خودم خوشم نيامده!
سه هفته است از ايران برگشته ام... سه هفته است نظم و عادت پيش از سفرم را جستجو مي كنم و هنوز نيافته ام... سه هفته است هنوز باورم نيست كه ايران نيستم... سه هفته است كه باز دلتنگم... سه هفته است كه در خلوت تنهايي روزهايم از پله هاي "بام سبز" لاهيجان نفس زنان پايين مي آيم و در كنار درياچه اش خوش خوشك قدم مي زنم... سه هفته است افق در افق شاليزار مي بينم و كوههاي پوشيده از جنگل... سه هفته است از بلوار و موج-شكن انزلي پياده به خانه مي روم قدم زنان همراه نم نم باران...
سه هفته است در كوهپايه هاي يزد سرگردانم. از كنار جويبار كوچكي پونه مي چينم و در سايه درخت گردويي چرت مي زنم... سه هفته است بعد از ظهرها تن به داغي آفتاب كوير مي سپرم. سه هفته است در شبستان "مسجد جامع" نشسته ام و چشمم به كاشيهاي لاجوردي و فيروزه اي خيره مانده... سه هفته است در بازارهاي قديمي به دنبال سنگ لاجورد مي گردم.
سه هفته است "نقش جهان" را دور مي زنم. از پله هاي عالي قاپو بالا مي روم و غروب آفتاب را از ايوانش تماشا مي كنم. سه هفته است در تالار "چهل ستون" مانده ام سر مي چرخانم و تحسين مي كنم...سه هفته است كه هنوز "سي و سه پل" را طي نكرده ام...
سه هفته است به سبك ساليان پيش تهرانگردي مي كنم با تو نازنين...موزه هنرهاي معاصر... انقلاب... كتاب... كافه گلاسه "كافه فرانسه"...سه هفته است دلم را در فرودگاه به جاي مي گذارم. سه هفته است "وان يكاد..." مي خوانم و "هركجا هست (اند) به سلامت دارش...".
سه هفته است كه به "خانم" جان خداحافظ مي گويم و مي بوسمشان... پنج روز است كه مي دانم ديگر هرگز بوسه و سلامشان نخواهم كرد... پنج روز است در بر قلبم بسته ام كه شيون نكند...نه بغضي و نه اشكي... اين را هم كه مي شنوي ميان صدايم... گمان نكني...! فقط قلبم پنج روز است كه كمي درد مي كند...