۳.۲.۸۸

برای تو

"آخ یکی بود یکی نبود، یه عاشقی بود که یه وقت بهت می گفت دوست داره، آخ که دوست داره هنوز...
شب که میشه به عشق تو غزل غزل صدا می شن، ترانه خون قصه شبای عاشقا می شن..."*

* از ترانه ای با صدای ابی

۲.۲.۸۸

یزد

ده روزیست که اینجا هستم بین گلهای انار و زیر آسمان کبود و آفتاب داغ. ده روزیست کنار یاسهای امین الدوله ام ، توی بازارهای پرپیچ و خم، مبهوت برق طلا و آبی آسمان و سرخی قالی، به دنبال درهای رنگ و رو رفته با چفت و کلونهای بزرگ و قدیمی... ده روزیست زندگی ساده شده، رنگها شفاف، خوردنیها خوشمزه...

۱۸.۱.۸۸

زنده بودن

(۱)
دو طرف مسیر روی تپه پر باشد از گلهای زرد و بلند. خودت را گم کنی بین گلها و نگاهت فقط زرد باشد و سبز و باز زرد.
(۲)
بالاترین تپه منطقه و همه شهر گسترده مقابل دیدگان. همه اطرافت تپه های سبز و روبرویت شهر کوچک مابین تپه ها و درختان نخل و اقیانوس سپید و آبی آرام. تک و توک قایقهای بادبانی که دوردست خط افق را بخراشند.
(۳)
خورشید که پایین برود در افق دریا و هی کمتر و کوچکتر شود تا ناپدید و بعد انفجار نور، رنگهای طلایی و سرخ و نارنجی.
(۴)
باران یک دفعه و ناگهان و قطره ها که موج بزنند در هوا مثل یک پردهٔ توری خیس. بوی باران، بوی خاک، بوی نا... بوی خوب خاک بارانخورده... بوی عشق.

کم می شود زندگی را اینطور لمس کرد، کم می شود اینقدر سپاسگزار زنده بودن بود. کم می شود اینطور شور داشت و سبک بود. کم می شود اینطور عاشقانه نفس کشید، هر نفس شکرانهٔ بودنت.

۱۶.۱.۸۸

در و درگاه

دلم هوس عتیقه کرده، قدمت، تاریخ... پرده های دمشقی ضخیم پرنقش، زیرسماوری با حاشیه گلدار ابریشمی سفید... دلم هوس آن استکانهای چای ظریفی را کرده که یک قلپ بیشتر تویشان چای جا نمی شود، همانها که توی نعلبکیهای گل سرخی می نشینند و بعد توی یک سینی فسقلی که فقط جای نعلبکی دارد و قاشقی کوچک و دو سه حبه قند... دلم هوای سوزنی ترمه قدیمی کرده، آنقدر توی صندوق مانده که رد تا بجانش مانده باشد و همه حاشیه ها و یراقهای نقره اش سیاه شده باشند... دلم قندان شیشه ای سبز عتیقه می خواهد، پایه بلند... از آن تنگ و گیلاسهای قرمز یاقوتی چک هم... کاسه نایینی و قوری نقش انگوری هم... دلم یک رومیزی پته کهنه می خواهد که رنگ قرمزش نیم رفته باشد و آبیهایش روشن شده باشند و نرم... دلم یک صندوق بزرگ چوبی با آستر و رویه چرمی و چفت و بند آهن سیاه می خواهد...
دلم یک دنیا جنس آشنای عتیقه می خواهد که نرم نرمک رویشان دست بکشم، توی دست بچرخانمشان، بازی نور را رویشان تماشا کنم. دلم تاریخ می خواهد، ریشه، مکان، تعلق...
دلم باز گم شده، می خواهد ببیند که « من در کجای جهان ایستاده ام»*، میخواهد پیدا شود، دنبال خانه می گردد...


*«...ثقل زمین کجاست، من در کجای جهان ایستاده ام...» از خسرو گلسرخی.

۱۴.۱.۸۸

موسیقی مدرن

این علاقه به رپ فارسی مثل یک ویروس است با تماس مداوم اشاعه پیدا می کند! جناب بنده که یکی دو سال پیش اولین آهنگ «زدبازی» را زننده و توهین آمیز و «ساسی مانکن» را مبتذل و بی سوادانه خواندند، پس از اتلاف دو سه شب گوش دادن به همان خزعبلات، این روزها وقتی پشت کامپیوتر می نشینند بی فوت وقت می گردند دنبال آهنگهای این گروهها!
شما بفرمایید «اوج ابتذال»، فرمایشتان هم کاملاً متین و موقر!
در این برهوت دچار قحط فرهنگ شده ایم یک کنسرت درست و حسابی هم روی صحنه نمی رود. موسیقیدانان وطن نشین هم محکم نشسته اند در وطن! این هم عذر نه چندان موجه!

۱۲.۱.۸۸

تصور بفرمایید (۹)

تصور بفرمایید که شدید ذوق کرده اید که فیس بوک در ایران هم باب شده و شما جمعی از دوستان سالها گم شده را یافته اید. بعد تصور بفرمایید که یک بنده خدایی که آخرین بار ماه اول ترم اول سال اول دانشگاه جفنگی پرانده و شما بعد از آن حتی یک سلام و علیک هم با هم نکرده اید و مرده و زنده تان هم برای هم مهم نبوده، برایتان تقاضای دوستی بفرستد. حالا شما هم خبطی کرده باشید و اوج محبوبیت اورکات هشت نه سال پیش جناب ایشان را به صرف همدوره بودن اضافه کرده بوده باشید(!)، سوال اینکه آیا باید همان اشتباه را تکرار کنید؟!
بگذاریدش به حساب بزرگ شدن و عاقل شدن و این حرفها(!!!)، تصور بفرمایید با چنان لذتی دکمه «نادیده گرفتن» را بزنید که انگار دنیا را دودستی تقدیمتان کرده اند!

پینوشت ۱: تصور بفرمایید اگر این نوشته دسته بندی داشت می رفت در مقوله «صغری خانمی!» و کوچکی دنیای نگارنده را ببخشایید!
پینوشت ۲: حالا چه اصراری دارند بعضیها که حتماً اضافه شوند به لیست دوستان بعضیها که وقت همدانشگاهی و همکلاسی بودن هم دوست هم نبوده اند؟!