۲۵.۲.۹۴

تصور بفرمایید (۵۳)


تصور بفرمایید پس از اینکه جناب بنده یکی از نقشه های کاری جدید را به خواهرک از گل نازکترک توضیح داده ام، ایشان می فرمایند که:«تو چرا همش می خوای با چالش زندگی کنی؟»
جناب بنده پس از لحظه ای تأمل: «مریضم خب حتماً!»

پی نوشت۱: این مشاهدهٔ علیامخدره خواهر جان بسیار بجا بود.
پی نوشت۲: آن کلمهٔ چالش ما را بسیار به فکر فرو برد.
پس از پی نوشت: واقعاً چرا؟؟؟

۲۱.۲.۹۴

مراقبه


کتابی در رابطه با مراقبه و اثراتش در بهبود زندگی روزمره می خواندم. این بخش نظرم را جلب کرد:«هدف از مراقبه خالی کردن ذهن از تفکرات یا احساسات نیست. هدف رسیدن به مرحله ایست که افکار و احساسات وزن و اثرشان را از دست می دهند و ظاهر شدنشان بر صفحه ذهن، شما را مشوش نکرده و از درک آنچه واقعاً هستند (یعنی تنها افکار و احساساتی گزرا) باز ندارد.»
پس از سالها بسیارمفید بود دانستن اینکه موضوعات پرت کنندهٔ حواس همیشه هستند و حضورشان دلیل ناموفق بودن مدیتیشن نیست. تا زمانی که به مراقبه ادامه داده و این بهانه ها را نادیده بگیریم همچنان در مسیر صحیح هستیم.

۱۸.۲.۹۴

نمایشگاه کتاب


امروز عکسی از حضور رییس جمهور ایران در نمایشگاه کتاب دیدم. ناگهان حس کردم چطور یکی از مهمترین بخشهای زندگیم فراموشم شده. تمام سالهای نوجوانی از یکی دو ماه قبل ازعید، پول تو جیبیهایم را با امید نمایشگاه کتاب پس انداز می کردم. پول عیدیها هم که اضافه می شد دیگر کار به روز و ساعت و لحظه شماری می گذشت که اردیبهشت و زمان نمایشگاه زودتر برسد... و چه دردسری بود رفتن پیش از استقلال سالهای دانشجویی... هی التماس به پدر که زود برویم و زیاد بمانیم و بچه های کوچکتر را نبریم که زود خسته می شوند و وقتشان را در سالنهای کودک و اسباب بازی می گذرانند و مانع رسیدن من به غرفه های محبوبم و ساعتها تأملم بر سر تازه ترین انتشارات می شوند. (طفلکی پدرم که باید هر دو سه تایمان را راضی نگه می داشت.)
بعد از آن یاد آن سال اول دانشجوییست که با دوستان دانشگاهی رفتیم و چقدر حالم گرفته شد از نحوه‌ٔ برنامه ریزی و نوع کتابهای انتخابیشان...
و آن سال که فقط من بودم و من و سالنهای پر کتاب و یک روزتمام وقت که به دلخواه بمانم و بگردم و تورق کنم و گم شوم میان کتابهای محبوبم... که خوردن و نوشیدن را فراموش کنم آنقدر که کارم به سرگیجه و سیاهی رفتن چشمانم بکشد...
و تمام روز بار سنگین تنها بودنم را روی شانه هایم حس کنم... که لحظه لحظه بغض راه گلویم را ببندد... که نگاهم را مرتب از دیگرانی که در گروه دوستان یا خانواده یا به همراه عزیزِ همدلی از روزشان لذت می بردند بدزدم، که مبادا اوج تنهاییم، اشک میان پلکهایم را ببینند. روزی که مفهوم همراه بودن تلخ و شیرین را با تمام بودنم احساس کردم.
و امسال، دیدن آن عکسِ اتفاقی چه ناگهان به یادم آورد که از آن روزِ تنهایِ تلخ و شیرین درست بیست سال گذشته است.

۱۵.۲.۹۴

این روزهای ما

"وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
...
نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
...
...
داد از این بی دردیها خدایا
...
که چه دردی دارم بر جان
...
...
...
وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
همچو شراری از دل آذز بر شد و خاکستر شد
...
وای از این بی همرازی خدایا
..."

آواز استاد شجریان
تشکر جناب استاد که این روزها زبان حال مایید. آنچه به کلام نمی آید با بلند (و بلندتر) کردن صدای آواز شما بیان می شود.