۲۴.۸.۸۹

مغازهٔ بچگیها

مغازهٔ کوچک و خرازی مانندی در مرکز خرید دانشگاه است به نام « Tokyo Lifestyle زندگی توکیو». پر است از دفترچه و مداد و خودکار و پاک کن و جامدادی، قاشق و چنگالهای رنگین پلاستیکی و کاسه های کوچک، اسباب بازیهای کوچک و عکس برگردان شخصیتهای کارتونهای ژاپنی، لوازم آرایش و لاک،جاکلیدی و لیف و شانه و ناخنگیر و هر خرت و پرت دیگری که دلتان بخواهد. خوبیش اینکه وارد مغازه که می شوید یادتان می رود چند سالتان است و کجای دنیا ایستاده اید. گم می شوید در لذّت پیدا کردن مدادپاک کنی با طرح گربه کارتونی مورد علاقه تان یا انتخاب یک خودکار ظریف ده سانتی صورتی یا یک دفترچه یاداشت کوچک زرد و قرمز و شکلاتی که به شکل بستنی قیفی است. در این خرازی کوچک بین شما و کودک چهار ساله‌ٔ دوستتان و خانم شصت سالهٔ کارمند دانشگاه و یک دخترک دبیرستانی یا یک دانشجوی نوزده بیست ساله و یا حتی بانوی استادی از دانشکده علوم انسانی تفاوت چندانی نیست. همه دارید دنبال خودکار و مداد و عکس برگردانهای رنگین می گردید!

۲۱.۸.۸۹

این روزهای ما

از لذّات معدود این روزهای ما همان روزی دوبار ده-پانزده دقیقه گذشتن از پارک و محوطه چمن وسط دانشگاه است و تماشای برگهای زرد کپه شده پای درختان چنار. اگر هم برگ خشکی به زیر پا آمد چه بهتر. نشد دعای باران می خوانیم که بوی اکالیپتوسهای خیس هوا را پر کند.

۱۹.۸.۸۹

وایسا

وقتی داشتم سعی می کردم از بیستا ماشینی که توی دو ردیف جلوم حرکت می کردن سبقت بگیرم و بازوهام از شدت فشار آوردن به فرمون بی حس شده بود، نوشته‌ٔ پشت ماشین جلویی رو دیدم:
« Forget Everything. Remember the Best»*



* «همه چیز را ببخش. بهترینها را به خاطر بیاور.»