۵.۴.۸۴

گذشته...كاري نمي شه كرد جز زندگي... قراره دفعه ديگه كه رفتيم كنار ساحل يه گوني شن جمع كنم وقتي اوضاع خراب ميشه سرمو سفت و سخت فرو كنم زير شن... نه راجع به ايران بخونم, نه بشنوم, نه... اگه جاي سرد زندگي مي كنيد به جاي شن از برف استفاده كنيد, حالتون جا مياد...
نه...قراره حسابي مشغول باشم! :)

۴.۴.۸۴

يك هفته است بيمارم, دو روزاست شوكه ام, پوست نازنين-همسر را كنده ام از بدقلقي...
هزار و يك حرف از ذهنم مي گذرد در شماتت اين گروه و آن گروه و ما-گروه كه اگر چنين و چنان كرده بوديد... بوديم.... نمي شود...گذشته...برويم سر بكوبيم به ديوار...
شده حكومت قاتل بر جاهل...حالا مگر هميشه غير از اين بوده؟ خون و خونريزي و سركوبي و آشوب و جنگ و فقر...حق كشي و نا برابري و خفقان...
"...بر كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟..."

۳.۴.۸۴

بگو شكسته ام, بگو نگرانم, بگو افسرده شده ام, بگو بيكارم و خوشي زده زير دلم... بگو, هر چي دوست داري بگو... خسته شدم از دلشوره داشتن, خسته شدم از لحظه به لحظه نگران بودن, از زمزمه پشت زمزمه, از رو به ماه كردن و خواستن, از هر شب كابوس ديدن, خسته شدم از خواستن, از آرزو كردن, از جنگيدن, از تلاش, از.... خسته شدم, خسته خسته... دلم مي خواست... دلم يك پياله پر از بيخبري مي خواد, نبودن, ندانستن, سكوت, سياهي, هيچ, تمام...

" پر كن پياله را,
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها -كه در پي هم مي شود تهي-
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد.

من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام,
تا دست پر ستاره انديشه هاي گرم,
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي,
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا,
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!

هان اي عقاب عشق,
از اوج قله هاي مه آلود دور دست,
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من,
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد.

آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد!

در راه زندگي,
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي,
با اينكه ناله مي كشم از دل كه: آب... آب...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!

پر كن پياله را...."

پر كن پياله را...

۲۸.۳.۸۴

تحريم, ترحيم آزادي شد
هشت سال و بيست و چهار روز پيش كتاب "يك عاشقانه آرام" را به شيريني پيروزي آقاي خاتمي هديه گرفتم. در بحبوحه بحثهاي انتخاباتي اين يكي دو هفته اخير به سراغ كتاب رفتم, ناخودآگاه; شايد به هواي دلگرمي و اعتماد كه همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت. صفحه اول كتاب, تاريخ بود 3/3/76 و امضاي محبوبم و دو كلمه: " آرام, آرام".... و يادآوري يك فكر دور كه آيا آرام آرام زندگي عاشقانه مان را پيش خواهيم برد يا آرام آرام به سوي آزادي مي رويم؟...
ديروز با شور و بيتابي به هتل Marriott رفتيم و به آرزوي آزادي, به دكتر معين راي داديم. لحظه لحظه خواندن اخبار و پيگيري نتايج... بحثها و گمانه زنيهايي كه جمع كوچك جمعه شبهاي ما را در تب و تاب نگه داشت...
امروز اين خبر...اين بازي...
با وجود همه حقوق ناديده گرفته شده يك حق برايمان مانده بود, يك حق: حق راي...
فرقي نمي كند كجاي اين جهان ايستاده باشيم, هميشه چشممان به سوي خانه است, هميشه دل نگران وطن... هميشه دلتنگ ايران...نه اشتباه نكن سياسي نيستم...
ايرانيم...